هر چه بادا باد...

انگار دارم از طوفان میگذرم...

شایدم الان آرامش قبل از طوفانه...

هر چی هست امیدوارم عاقبت مون به خیر باشه

تشخیص نمیدم چی خوبه و چی بد!

دیگه نمیخوام خوب باشم...

دیگه نمیخوام کوتاه بیام

دیگه برام مهم نیست کسی ناراحت بشه یا نشه ...

مگه چند بار دنیا میام که بخوام مطابق میل کسی دیگه  زندگی کنم؟

پس هر چه بادا باد...

*** عزیزانی که کامنت گذاشتن تو پست قبل، چون اسم من یا پسرم رو نوشتین نمیتونم کامنتتونو تایید کنم.

لطفا مشخصات ننویسید اینجا

نشد که بشه...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مُهر سکوت...

مدت هاس حرف های روزانه ام را شب ها مرور میکنم و به خودم قول میدهم فردا بنویسمشان.

 اما آن فردا هنوز از راه نرسیده!

به اندازه یک کتاب حرف ناگفته دارم. اما نمیشود نوشت...

دل و دماغش نیست ...

نمیدانم از شیرین کاری های خاصه یک سالگی دردانه ام بنویسم یا از روزمرگی های بهار و تابستانم...

از مرور مداوم خاطرات زندگی بنویسم یا از خط و خش هایی که گاهی آدم ها بر روحم میکشند...

این روزها آفتاب تابستان پوست را می سوزاند و اوضاع مملکت دل را...

برق دندان گرگ های انسان نما  چشم را کور میکند و صدای خرد شدن استخوان فقرا ، گوش را کر...

مائی که جز این دو دسته نیستیم ، نشستیم و نگاه میکنیم فقط!

کاری از دستمان برنمی آید ... که ای کاش می آمد...

ماراتن موفقیت!

ما که تو کار خرید و فروش سکه و دلار نیستیم ولی دائما و به اجبار میشنویم در موردش...

 تو تاکسی، تو محل کار، تو فروشگاه، تو خیابون،  از رادیو ، از فامیل و ...

همه در مورد فیلتر شدن تلگرام حرف میزنن و کمپین نصب نکردن اپلیکیشن های وطنی راه انداختن...

همه در مورد آخرین تصمیم ترامپ درباره برجام حرف میزنن...

بعضیا کمتر و بعضیا بیشتر جدی میگیرن این موضوعات رو...

ولی به هر حال هر کسی سرش یه جورایی گرم شده به این مسائل ...

کمتر کسی در مورد آب و هوای  بارونی و خنک و باحال اردیبهشت  امسال میگه...

کمتر کسی حواسش به بهارِ واقعا بهاریه  امسالِ...

...

و حق دارن...

مردم گرفتارن و مشکلاتشون زیادِ ... زیر پوست بیشتر خانواده ها پر از درد و غصه اس...

بیکاری، بی پولی، اعتیاد، مریضی و ...

 اونایی هم که رفاه نسبی دارن، با حرص پیشرفت و ترقی  آروم نمیگیرن و خودشون کار میتراشن برای خودشون!

یه جوری بعضیا می دَوَن ، آدم فکر میکنه اگه یه لحظه چشم از حساب و کتاب برداره، عقب می مونه از غافله!

....

 

من ولی ...

سرخوش و بی خیال... ! وسط همه شلوغی ها،  فقط حواسم این روزها به خرگوش کوچولومه که تازه یک ماه شده چهار دست و پا میره و دلبری میره...

لحظه ای که برای اولین بار این کارو انجام داد ، چنان جیغی زدم و همسرو صدا زدم که گل پسر از تعجب میخکوب شد و ما رو نگاه میکرد ...

خوشحالم مستقل شده  و تو خونه میچرخه  و کمتر وابسته اس ،

خوشحالم و یه مقدار احساس آزادی بیشتری دارم، چند روزه شروع کردم کتاب میخونم ، ولو اینکه در حد شبی 3 صفحه باشه...

خوشحالم با فراغ بال بیشتری به کارهای خونه میرسم و آشپزی میکنم ... 

و البته خوشحالم بالاخره بعد از یک سال و نیم باشگاه ثبت نام کردم و امروز اولین جلسه امه 

12 سال پیش

اومدم امروزُ ثبت کنم ...

12  سال پیش در چنین روزی من و همسر ساعت 2.5 ظهر تو یه محضر کوچیک با یه جمع خانوادگی،  پیمان زندگی مشترکمونو بستیم و از اون روز با همیم...

پارسال همچنین روزی تنها بودم به خاطر مشغله کاری...

امسال هم نیست...

 سرش حسابی شلوغه و چند روزیه رفته ماموریت...

ولی خب من دیگه تنها نیستم. یه مرد کوچولو تو خونه دارم که شده همه زندگیم

سرم باهاش گرمه و دوتایی روزهای خنک و کمی سردِ بهار امسال رو میگذرونیم...

پارسال اینموقع وارد هفته 36 بارداریم شده بودم. سختی ها و بدحالی هاش گذشته بود و به جاهای خوبش رسیده بودم. سنگین بودم و مثل پنگوئن راه میرفتم. از بس پاهام ورم داشت صندل میپوشیدم...

تو تنهایی هام دست میذاشتم روی شکمم و با گل پسرم حرف میزدم و اونم واکنش نشون میداد و تکون میخورد

روزشماری میکردم که تاریخ زایمان برسه و بتونم صورت ماهشو ببینم...

خریدهامون تموم شده بود و اتاقشو کامل چیده بودیم ولی بازم بیشتر روزها از سر کار میرفتم مرکز خریدها رو میگشتم و هر چی خوشم می اومد براش میخریدم و شب ها کلی وقت میگذروندم تو اتاقش... جای وسایلو عوض میکردم و از اول میچیدم ، عکس میگرفتم، گاهی  وقت ها مینشستم یه گوشه و فرو میرفتم تو فکر و خیال...

با چه ولعی نوبرانه های بهاری میخوردم و مزه مزه میکردم...

تا 4 روز قبل زایمان سر کار میرفتم و رانندگی هم میکردم با اون شکم قلمبه

 

یادش به خیر

کلا یاد این 12 سال به خیر...

خوشی و ناخوشی توأمان بود با هم... 

خدا رو بابت همه چیز این زندگی شاکرم و امیدوارم هر کسی دلش بچه میخواد خدا به زودی نصیبش کنه...

بچه واقعا به زندگی رنگ و لعاب جدیدی میده...

زحمت و سختی داره بزرگ کردن و مراقبتش ، ولی شیرینی هاش بیشتر به چشم میاد

....

خدایا فقط ازت یه چیز میخوام : سلامتی و آرامش خودم و خانواده کوچیکم و بقیه عزیزانم

آمین