دو تا بُرش کوچیک از امروز صبح...

هر روز صبح ساعت 8 خنده به لب و مشتاق میاد تو اتاقا و با روی خوش سلام و علیک میکنه... با یه دستش سینی بزرگ رو نگه میداره و با اون یکی دست لیوان هر کسی رو میزاره رو میزش...

بخار از چای هاش بلند میشه و عطر دارچین یا هل یا زنجبیل می پیچه تو فضا...

از اتاق بیرون رفتنی، همیشه میپرسه : چیزی نمیخوای بابا؟

منظورش از "چیزی" ، خرما یا بیسکوئیت یا نباته"

بچه ها دوستش دارن، بسکه مودب و تمیز و محبوبِ این مرد...  ولی گاهی بعضیا باهاش بد حرف میزنن ، دستوری و با تحکم... 

ناراحت میشم...

سن و سال پدرامونو داره ، گناه داره...

من حتی دلم نمیاد بهش بگم  این روزا دیگه برام چای نیاره. میدونم خیلی میخوره تو ذوقش...

تازگیا نمیتونم بوی چایی هاش رو تحمل کنم، دلمو بهم میزنه،...  تا میره بیرون، میرم لب پنجره و بازش میکنم. سر و صدای خیابون شلوغ هجوم میاره تو و هوای سرد میخوره تو صورتم... حالم خوب میشه...

یه نگاه به دور و بر میکنم و چاییمو از طبقه ششم، خالی میکنم تو باغچه!

خیالم راحت میشه...

بعدش برمیگردم سر میز... پر از کاغذ و پرونده اس... پر از کار... کارایی که تمرکز میخواد.

چیزی که الان اصلا ندارم!

گوشیمو باز میکنم، تلگرامم  پر از پیام نخونده اس... حتی از دو سه روز پیش!

 نخونده میتونم حدس بزنم تو چه گروه هایی چه مطالبی میزان...  جوک و روانشناسی و کلیپ و عکس  صبح بخیر و شب و به خیر و ...

هر چی هست حوصله شو ندارم و نمیخونم فعلا...  فقط پیام خواهرمو باز میکنم که در مورد بابا نوشته...

جواب مینویسم براش...

یاد مهمونی امشب میفتم.

از اون مهمونی های خشک و رسمی که باید تمام مدت سیخ بشینی و لبخند روی لبت باشه و چشمات بازه  باز باشه و پاهات روی هم افتاده باشه و کم غذا بخوری و مراقب حرکاتت باشی و کلا راحت نباشی ...

...

فکر کنم دارم سخت میگیرم...

 ولی واقعا شرایطم خوب نیست! جسمی و روحی...

حتما دو سه بار تهوع مجبورم میکنه از جام بلند بشم و برم تو هوای آزاد...

حتما حال بابا رو میپرسن و برام خیلی سخته درموردش حرف بزنم...

ولی هیچ جوری نمیشه نرم... نمیشه...

اونوقت جواب مامانشو چی بدم؟!

چند تا خاطره شیرین!!! از ذهنم عبور میکنه و بی خیالِ نرفتن میشم...

...

یه کم بعد پیام میدم به آرایشگرم تا هر موقع بیدار شد  ببینه و وقت بهم بده...

سریع جواب میده و میگه اگه میتونی همین اول صبح بیا تا سرم خلوته...!

فکر نمیکردم بیدار و تو سالنش باشه این موقع!

برگه مرخصی یک ساعته پر میکنم و میدم به منشی...

خیابون شلوغه...  پر از ماشین و موتور، اما اکثر مغازه ها بسته اس...

کارکنای کم سن و سال میوه فروشی بزرگ حاجی ارزونی (که از همه جا گرون تر میده)، دارن تند تند میوه ها رو میچینن و سر و سامون میدن. توت فرنگی های درشت رو تو ظرفای یه بار مصرف کوچیک چیدن و روش سلفون کشیدن...

به خودم میسپرم که برگشتنه حتما بخرم...

به نظر من میوه ای خوشمزه تر  و خوشگل تر از توت فرنگی وجود نداره... حتی این  بیمزه های گلخونه ایش.

تو کوچه فرعی که میپیچم و از هیاهوی خیابون دور میشم، سرمو از تو کاپشن بیرون میارم و نگاهی به دور و بر میکنم... آسمون دو روزه ابریه... پریشب بعد از ساعت ها بارندگی، مه قشنگی تهرانو گرفته بود تو خودش...

در سال شاید یک بار فقط تهران این شکلی بشه...

اینستا پر از عکس مه بود... 

....

همینطور که پیاده میرم، عمیقا لذت میبرم از این هوا... هوای ابری و سرد...

اگرچه... میگن آلوده اس!!!

کوچه خیلی خلوته... ساختمونای بلند و ساکت از بارون پریروز شسته شده و تمیزن...  درختای بدون برگ با پشت زمینه آسمونِ سفید و ابری، چقدر قشنگ و زلال به نظر میرسن...

...

به سالن که میرسم، خودش تنهاس و داره چای و بیسکوئیت میخوره...

مثل همیشه ترگل ورگل و مرتبه، موهاش بلونده، مژه هاشو کاشته و پُر، ناخن ها کاشته  و لاک قرمز جیغ زده، صورتش آرایش داره و مثل همیشه خوش برخورده...

 دو سه ساله که میرم پیشش ولی باهاش صمیمی نمیشم. با اینکه چند بار اون سعی کرده ولی من مقاومت کردم.

معمولا سرگرم کار که میشه ، حرفایی میزنه که واقعا لزومی نداره گفتنش...

میگه از زندگی مشترکش خیری ندیده و از شوهرش جدا شده، واسه همین همیشه از مردها بد میگه و غر میزنه...

از سبک زندگیش خوشم نمیاد، اونقدر که مراقب سگش هست، مراقب دخترش نیست!!!

یه کمم فضوله، زیاد میپرسه... و این کارشو دوست ندارم .

صورتشو به صورتم خیلی نزدیک میکنه تا یه مو رو خوب ببینه!

بوی سیگارش اذیتم میکنه...

نفسمو حبس میکنم تا برگرده عقب تر...

میگه : چرا تازگیا دیر به دیر میای؟

میگم: همینجوری...

منتظر توضیح بیشتره... میگم: حوصله درد ندارم...

میگه: دستم درد داره؟

میگم: خب بالاخره... آره دیگه...

میگه : نه یه چیزیت هست.... نیست؟

میگم: نه... ... خوبم...

میگه: حالتت عوض شده!  فکر میکنم حامله ای!

میگم: جدی؟ نمیدونم!

میگه: نیستی؟

چشمامو میبندم ... شایدم اخمام میره تو هم...

اونم ساکت میشه...

یکی از  کارکناش از راه میرسه...

خدا رو شکر با اون گرم صحبت میشه...  یکی دیگه شونم میاد...  

...

نمیدونم چرا دوست ندارم بدونه...

شاید چون دو تا از کارکنای اون آرایشگاه مشکل نازایی دارن و بارها دیدم که پشت سر حامله ها با حسرت خاصی حرف میزنن...

نمیدونم... حس خوبی ندارم که بفهمن...  

کارش که روی صورتم تموم میشه، میپرسه کار ناخن نداری؟

یه نگاه به ناخن هام میکنم و میگم: وقت دارن؟

میگه: آره عزیزم...

میشینم پشت میز ناخن کار...

دختر دانشجوی شهرستانی ایه که پاره وقت اونجا کار میکنه و کارشم خوبه... بار اول که دیدمش  چقدر ساده و خجالتی و معصوم بود... الان اما... کلی تغییر کرده ظاهرش و به راحتی از دوست پسراش حرف میزنه تو جمع و...

یه جوری گارد سکوت میگیرم که خودش میفهمه حوصله خالی بندی هاشو ندارم...

...

دستامم مثل صورتم مرتب میشن و حس خوبی بهم میدن...

وقتی خداحافظی میکنم، ته دلم میدونم که دیگه هیچوقت برنمیگردم به سالنشون!!!

و میزنم بیرون...  

خوشبختانه هنوز وقت دارم...

مسیر دورتر رو برای برگشت میرم...

ته کوچه، از پارک محلی میشه میون بُر زد...

هیچکس تو پارک نیست...

نفس عمیق میکشم و بازدمشو شکل بخار میدم رو به آسمون...

یه آدامس نعنایی میندازم گوشه لپم ...

به چشمم قشنگه همه چیز...

و من چقدر این روزها با لحظه های تنهاییم بیشتر خوش میگذره بهم...

تنهای تنها که نه... با همون موجود کوچولو...

تا میشینم روی نیمکت، یه لحظه تو دلم یه حس خیلی خفیف مثل باز شدن حباب میاد ...

لبخند رو لبم میشینه... اصلا قند تو دلم آب میشه از این حس.. تا حالا شده سه بار

نم نم ریز بارون شروع میشه...

پامیشم و راه میفتم...

باید برگردم...

فرو میرم تو کاپشنم...

حاجی ارزونی شلوغه... اما از توت فرنگی مگه میشه گذشت

نظرات 6 + ارسال نظر
آبگینه جمعه 24 دی 1395 ساعت 11:24 ق.ظ http://Abginehman.blogfa.com

زهره جان کووووجایی؟ حاله خودت و نی نی خوبه؟
بیا حداقل از حال و هوای این روزات بنویس تا نگرانت شم

بهتره چیزی نگم آبگینه...
ممنون که به یادمی مهربان بانو

آبگینه دوشنبه 20 دی 1395 ساعت 02:43 ب.ظ http://abginehman.blogfa.com

زهره جان خوبی؟
چرا خبری ازت نیس؟

آبگینه چی بگم...

هلیا شنبه 18 دی 1395 ساعت 12:06 ب.ظ

ای جان قربون اون تکون خوردناش بشم من. خیلی حس خوبیه
خدا واست حفظش کنه.
بقیه حرفامم که میدونی...
انشاله روزای سخت تموم شه و وروجکتو بغل کنی و غما از یادت برن

خدا همه نی نی ها و من جمله فندوق شما رو هم تو دستای قدرتمندش حفظ کنه انشاله...

فنجون شنبه 11 دی 1395 ساعت 09:44 ق.ظ

متاسفم شدم برای شرایط ات، حق داری واقعا...
اصلا الان که فکر میکنم انگار گلابی جان! اومده که این دوران رو به عشق اون با آرامش و امید بیشتری بگذرونی ...

اومدنش با حساب و کتاب بود... بی دلیل نیومد...
ممنون از همراهیت بانو

آبگینه چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت 09:14 ق.ظ http://abginehman.blogfa.com

پس ویارت توت فرنگیه!
این خصلت اکثره آرایشگراست که زیاد حرف میزنن
چقد مهربونی و حواست هست که واسه خاطر اون دوتا خانم مقاومت کردی و نگفتی بارداری
خدا توت فرنگیت رو حفظ کنه

ویار که نمیشه گفت ... از وقتی خودمو شناختم عشق توت فرنگی ام
خیلی هم خصلت بدیه...
میدونم اگه میگفتم چقدر غصه میخوردن طفلی ها...

فنجون چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت 09:02 ق.ظ http://embrasser.blogfa.com

من نمیدونم چرا انقده دمغی ... ولی! بخاطر اون کنجد توی دلت نباید اجازه بدی غم بیاد سراغت ... تمام تلاشت رو بکن که هورمونهای شادی برسه به کنجد ... بعدا" کلی دلت میسوزه هااا ... ببین چه به موقع تکون خورده! خواسته بهت یادآوری کنه که به یادش باشی، اونم تورو بغل کرده

دمغ که... حالم خوب نیست ... میگم بعدا...
کنجد نیست که بابا... الان دیگه واسه خودش اندازه یه گلابیه حتما
وای نگو... بغل؟ دلم ضعف رفت... قربونش بشم من

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.