گربه طور...!

از صبح دو سه بار این صفحه سفید را باز کرده ام ولی افکارم روی یک موضوع خاص متمرکز نشده که بنویسم...

بی حالم و خوابالوده... گربه طور!

از آن وقت هاست که دلم یک رختخواب نرم و گرم میخواهد و خوابی عمیق و طولانی از سر بی خیالی و سرخوشی...

 ترجیحا آفتاب داغ پشت پنجره هم بتابد به تنم...

شاید مثل یکی از روزهایی که تنها بودم و سرما میخوردم! اولش همسر را میفرستادم کمی خرید کند. تا میرفت بیرون،  ضمن اینکه معمولا از استخوان درد  اشک میریختم، با سختی بساط سوپ و آبمیوه را نصفه کاره ردیف میکردم تا همسر بیاید و ادامه دهد...  

بعد با قرص سرماخوردگی و استامینوفن کدئین از خود بی خود میشدم... چه خوابی بود... عمیق... گرم...

بیدار شدنش هم نیم ساعتی طول میکشید... بعد از چند ساعت با سمفونی دل انگیز دستگاه بُخور و عطر خوش گشنیز تازه که در سوپ جو پخته بود، بیدار میشدم ...

آن خواب ها چه مزه ای میدادند... البته اگر از آن حالت بد سرماخوردگی اش فاکتور بگیریم....  

...بگذریم...

............

دیروز یک میهمانی ناهار دعوت داشتیم. عصر که خواستیم برگردیم خانه ، انگار حس به خانه رفتن نبود، واقعا این عصرهای جمعه یک حال غریبی دارد...

به پیشنهاد همسر رفتیم امامزاده صالح که سر راهمان هم بود...  

بعد مدت ها...

شاید 7-8 ماه میشد که تجریش نرفته بودیم.  قبلا با همسر بیشتر آن طرف ها میرفتیم... برنامه مان این بود که نیم ساعتی زیارت میکردیم و بعد چرخی در آن بازار های دوست داشتنی اطراف میزدیم و گاهی هم سری به تندیس و قائم میزدیم و خریدمان که تمام میشد، در همان غذاخوری قدیمی و دوست داشتنی همیشگی ،  شامی میخوردیم و برمیگشتیم خانه...

دیروز دقیقا موقع هرج و مرج معمولِ بعد از نماز مغرب و عشا من وسط امامزاده مانده بودم. خانم ها هول میدادند و ازدحام بود. نه راه پس داشتم و نه راه پیش...  چند تا سکندری و ضربه به کمر و دلم هم خورد ولی شدید نبود. دردی هم نگرفت...

گوشه ای نشستم و خلوت کردم و بعد هم سر موعد قرار با همسر رسیدم... نیم ساعتی هم راه رفتیم در بازار سنتی و بعد شام  برگشتیم خانه...

بدنم کوفته و خسته بود...

کم کم  کمردرد سراغم آمد ولی خوابم برد...

از نیمه های شب دل درد و تهوع و سردرد هم اضافه شد... گل بود به چمن نیز آراسته شد!

خلاصه دردسرتان ندهم ...

از دیشب ساعت 3 بیدارم و مدام با این چند تا درد درگیرم + اینکه خوابم می آید شدید...

برای همین اول پست را با توصیف یک خواب شیرین شروع کردم...

خانم های خانه دارِ باردار، حالش را ببرید در منزل...

کمی درد و دل...

وقتی ازدواج کردم21 ساله بودم و به تنها چیزی که فکر نمیکردم بچه بود.

دو سه سال که گذشت، کم کم زمزمه هایی از مادر و اطرافیان میشنیدم ولی اصلا گوشم بدهکار نبود و یک هوای دیگر در سرم بود. دنبال کار و درس و سفر و اینجور مسائل بودم. همسرم هم مثل خودم...

5-6 سال به همین منوال گذشت... تا اینکه به خودم آمدم و دیدم دست روزگار ناغافل مادرم رو از ازم گرفت...

چه میشه در مورد این اتفاق تلخ گفت تا درکش راحت تر بشه؟ ... به معنای واقعی کلمه مصیبت و درد گرانیست...

یه دختر 27 ساله بودم که بی مادر شدم. خیلی زود بود... خیلی...

این حس بد سراغم اومد که چرا آرزوی مامان رو برآورده نکردم و قسمت نشد که نوه اش رو ببینه...

خودم رو مقصر میدونستم و حس عذاب وجدان ولم نمیکرد.

 تصمیم گرفتم هیچوقت بچه دار نشم.

از اون تصمیم های بی فکر و متعصبانه...

چند سال دیگه هم گذشت...

همچنان مشغولیات زندگی به روال قبل و با غصه فقدان مادر ادامه داشت...

 و در کنارش کم کم  یه روزنه خلاء داشت تو زندگیم باز میشد که هر روز بزرگتر میشد...

گاهی احساس تنهایی عمیقی به قلبم مینشست ولی ربطش میدادم به مادر...

وقتی یه نوزاد می دیدم به سمتش کشیده میشدم اما خط قرمزِم بود که بهش فکر کنم...

تصور اینکه مادر بشم و به یه موجود کوچک از وجود خودم محبت کنم تو ذهنم نقش میبست... چه حس شیرینی میتونست باشه ولی نه برای من که به مادرم بدهکار بودم...

گاهی با همسرم در موردش حرف میزدیم ولی نه به طور جدی... حسمو سرکوب میکردم و البته همسرم هم علاقه ای به بچه نشون نمیداد...

دیوارهای بزرگی بین من و بچه بود: عذاب وجدان، تصور سختی های نگهداری از یه نوزاد به تنهایی، موقعیت کارم و تموم شدن آزادی هام...

چند سال رو با این حصارها گذروندم، غافل از اینکه اون حس خواستن داره یه درخت تنومند میشه در وجودم...  به جایی رسیدم که وقتی نوزاد میدیدم اختیار از کف میدادم و اگر میشد با تمام وجود در آغوشم میگرفتم و نوازشش میکردم. حتی با دیدن عکس و فیلم ها نوزاد یا شنیدن خبر بارداری دوستی ، از شدت اشتیاق و هیجان بغض میکردم و از صمیم قلب خوشحال میشدم...

 تشنه داشتنش شده بودم با همه وجود...

حرفای بزرگترا هم دیگه داشت  آزار دهنده میشد...  اینکه نصیحت میکردن یا دکتر معرفی میکردن یا داروی خونگی تجویز میکردن!...

هم سن و سال هامون تو فامیل و دوست همه صاحب بچه شده بودن و فقط ما دو نفره مونده بودیم.

پارسال زمستون بود که به جایی رسیدم که احساس کردم باید یه کاری بکنم و این حس "خواستن" دیگه مهارشدنی نیست...

و جالب بود همسرم هم به همین نقطه رسیده بود...استقبال کرد و دیگه مخالفتی نداشت...

در مورد مشکلات نگهداری از بچه گاهی تو ذهنم  هزار تا راه حل رو مرور میکردم: کمک خانواده همسر، یا خواهر، یا دوست، یا  پرستار یا... 

اگرچه همش رو بررسی میکردم و از ذهنم پاک میکردم به دلایلی... و میدونستم نمیشه روی هیچکدوم حساب کرد، ولی به خودم دلداری میدادم خدا بزرگه و بالاخره یه راه حلی پیدا میکنم...

در مورد عذاب وجدان هم احساس کردم دیگه برام بی معنیه و من مقصر نیستم تو این مسئله... تقدیر این بود که مادرم اینقدر زود منو تنها بذاره.  یه جورایی به خودم حق میدادم که اون سالها بچه نخوام و نیارم. چون واقعا آمادگی روحی نداشتیم و البته پشتوانه محکم مالی هم طبیعتا نداشتیم  اوایل زندگی...

 

 

با این توجیهات ذهنی، احساس کردم وقتشه... باید تصمیم بگیریم...

زیاد با همسر صحبت میکردیم در موردش و  به این نتیجه رسیدیم که وقتی که دلمون میخواد و بالاخره میخوایم بچه داشته باشیم، چرا بذاریم هی دیر و دیرتر بشه؟

توکل به خدا اقدام میکنیم...  با کمک یا بی کمک بزرگش میکنیم انشاله...

رفتیم پیش دکتر و معاینات اولیه و چکاپ ها رو انجام دادیم و ...

چند ماه طول کشید... چند ماه از روزهای خوب سال... بهار و تابستون... سرگرم به تفریح و سفر و باشگاه و کار...

تا اینکه مهرماه امسال خدا بهمون معجزه شو نشون داد و اونی که انتظارشو میکشیدیم اتفاق افتاد... یه هدیه آسمونی تو دلم نشست...

بعد بارداری همباز  حرف و نیش و کنایه  زیاد شنیدم ولی برام مهم نیست...

بعضیها فکر میکنن دکتری که معرفی کردن یا راهکارهای مسخره ای که بهم گفتن، جواب داده! نمیدونن من حرفاشونو اصلا به یاد هم ندارم و انجامشم نمیدادم...

این سوال خیلی برام آزار دهنده اس که بعضی ها با شیطنت خاصی می پرسن: چند وقت رفتین دکتر تا مشکلتون حل شد؟

واقعا باورشون نمیشه ما خودمون نمیخواستیم!!!

 فقط تعجب میکنم از این حرفاشون!

به هر حال ...


همه اینا رو نوشتم که در ادامه بگم:...

یکم بعد از مثبت بودن آزمایش که تهوع ها و حالت های ویار شروع شد، فهمیدم به این راحتی ها هم نیست...

قبلا فکر میکردم  ویار یعنی فقط هوس گوجه سبز داشتنِ!

نمیدونستم که دوران بارداری هم برای خودش دوران سختیه و واقعا به حمایت یه شخصی  دیگه ای غیر از همسر نیاز هست...

(مخصوصا اگر خدای ناکرده یه مسئله روحی آزار دهنده هم در کنار بارداری در جریان باشه... و من متاسفانه این موضوع رو داشتم:  مریضی ناگهانی پدرم و هم فوتشون... و خدا فقط میدونه که چقدر سخت بود... سخت...سخت... )

...

...

یه خانم باردار یک پرستار دلسوز و حامی محکم میخواد.  یکی که با تجربیاتش و محبت هاش این 9 ماه رو کمک حال آدم باشه. هم روحی و هم جسمی...

 و اون آدم فقط یک نفر میتونه باشه...  "مادر"

و هیچکس ، هیچکس جز مادر نمیتونه بدون منت و بدون چشمداشت و بی ریا هوای آدمو بگیره . حتی خواهر... !

اینو بر اساس تجربه هام میگم...

هر کسی هر کار کوچکی هم که بکنه بالاخره یه منت و حرفی توش هست...

واسه همینم یه جورایی روی کمک هیچکس حساب نکردم و پذیرا نیستم. مگر تو عمل انجام شده قرار بگیرم و برام کاری بکنن...

و اونوقت تا جایی که بتونم جبران میکنم. چون نمیخوام سایه منت کسی روی زندگیم باشه...

چند بار شد برام یه خوراکی یا غذایی ویارونه درست کردن ولی شنیدم که در کنارش گفتن: "طفلک گناه داره!"

 و من از این جور دلسوزی ها و ترحم های مسخره نفرت دارم.

و هر کسی هر چقدر هم با اصرار بخواد برام کاری بکنه قبول نمیکنم.

پیش آمده که دلم واقعا یه غذا یا خوراکی خاص و  سخت  رو خواسته که خودم بلد نبودم درست کنم اما وقتی طرف خواسته برام انجامش بده گفتم: اصلا میل ندارم و دوست ندارم...

و این یه نمونه کوچیکش هست...

مواردی هم هست که گفتنش برام خوشایند نیست ولی مینویسم چون حقیقت محض هست...

قبلش باید یه مثال بزنم که منظورم بهتر درک بشه: دو سه سال پیش یکی از اقوام خیلی نزدیک همسرم دخترش بچه دار شد و وقتی مهمونی ولیمه گرفتن و دعوتمون کردن، از بین صحبت های بقیه مهمونا متوجه شدم که چند روز قبل از زایمان جشنی گرفته بودن به نام جشن سیسمونی و فقط منو دعوت نکرده بودن...

همون شب یکی  اقوامشون بهم گفت که تو مهمونی سیسمونی ما پرسیدیم چرا فلانی (من)  نیست و صاحبخونه جواب داده: دعوتش نکردیم که  چون مادر نداره دلش نسوزه...

...

...


نمیدونید چه حال بدی به آدم دست میده از این حرکتا... من نه اون شب و نه هیچوقت دیگه به اتاق بچه شون نرفتم و سیسمونیشونو ندیدم. حتی الان که بچه اش 4 سالشه وقتی دعوتمون  میکنن از هر چند بار یه بارشو میرم و فقط برای درست نشدن حرف و حدیث و اونم با اصرار و به زور... به روشون هم نیاوردم هیچوقت این مسئله رو... اما واقعا دلم شکست و هرگز فراموش نمیکنم...

نه به خاطر اینکه جشن دعوتم نکردن. دوست نداشتن منو دعوت کنن به هر دلیلی. قابل قبوله...

ولی توجیهشون دلمو شکست و بدتر از اون مطرح کردنش پیش بقیه فامیل خیلی بد بود. خجالت کشیدم و از خودم بدم می اومد تا مدت ها... 

 میتونستن مثلا بگن یادمون رفت دعوتش کنیم نه اینکه...  

چی بگم؟...

....

واسه جلوگیری از این جور مسائل من حتی در مورد حالت نگاه کردنم و یا تو صحبت هام هم رعایت میکنم و مراقبم... نمیخوام کسی فکر کنه اگه مثلا جلوی من قربون صدقه دخترش و نوه اش میره، من الان جوری نگاش میکنم که فردا دودمانشون بر باد میره...

چون واقعا حسرت به هیچ مادر و دختری نمیبرم و پذیرفتم که تقدیر این بوده و یه حکمتی در کار خدا بوده و حتما این خلاء رو در جایی دیگه از زندگی داره جبران میکنه و من اینو تو زندگیم حس میکنم...

مادرم تا زنده بود  بچه هاشو و مخصوصا من رو که  بچه آخرش بودم، سیراب محبت و مهربونیش میکرد و رابطه مون  زبانزد بود و من از شدت وابستگی معروف بودم تو فامیل ... اما از طرفی هم جوری تربیت کرد که روی پای خودم بایستم و همیشه  راضی باشم از شرایطی که دارم و بعد از گذروندن دوره غم ها و دلتنگی ها ،دستمو به زانوم بگیرم و  اوضاع رو سر و سامون بدم  و به فکر حرکت رو به جلوی زندگیم باشم نه سکون...

درسته که گاهی آدم می بُره و دیگه توان ادامه دادن نداره... حس بد روز مادر، تنهایی های تو جمع های مادر و دختری، ناتوانی روزهای مریضی و... و... همش اجتناب ناپذیره و هست...  ولی کاریش نمیشه کرد و باید باهاش کنار اومد... این حالت ها میگذرن و طبیعی هستن... کم کم آدم قوی میشه... یاد میگیره چیکار کنه... و یاد میگیره در مقابل بعضی مشکلات بزرگ آدم ها؛ این مسئله شاید به چشم نیاد...

...

خانواده و فامیل همسرم بالفطره آدمای بدی نیستن اما بارها جوری منو چزوندن که تا عمر دارم یادم نمیره... سرپا موندن تو همچین خانواده هایی جز سکوت و بی محلی و دوری و دوستی با چه راهکار دیگه ایی ممکنه؟

و این راهکار چیزی نبوده که مثلا مادرم به من یاد داده باشه... با تجربه به دست اومده و این تجربه در اثر اتفاق هایی به دست اومد که گذشتن ازش آسون نبود... سالها اذیت شدم تا یاد گرفتم چطور باهاشون کنار بیام... و این خودش سخته... بی شک شاید اگر مادرم بود خیلی رنج ها رو متحمل نمیشدم... اما اینم گذشت و میگذره...

....

الانم  تو روزهای بارداری هر دختری بیش از پیش به حضور مادر نیاز داره...

من خیلی از مشکلات ریز و آزار دهنده بارداریمو با چرخیدن تو نت  و آزمون و خطا و تجربه هایی که خودم  به دست میارم و نکته هایی که میشنوم از اطرافیان، حل میکنم.

کم کم دستم اومده برای حل فلان مشکل بدنم چی بخورم،

 طرز پخت فلان غذا رو که دلم خواسته و تا حالا درست نکرده بودم، پیدا کنم و خودم دست به کار بشم... درد و دل و گله و شکایتی نکنم که منجر به جلب دلسوزی و ترحم بشه علی الخصوص برای بعضیا...و... و...

میدونید،... راحت نیست..

 اصلا راحت نیست. یه جور سانسور کردنه... ظرفیت بالا میخواد...  سخته...

اما غیر ممکن هم نیست ... شدنیه ...

و همیشه اول از خدا کمک میخوام و بعد خودم ، همسرم  و دکترم...

....

همه اینا رو نوشتم که بگم سخت یا آسون، تلخ یا شیرین میگذره... وقتی از دور به یه موضوعی نگاه بکنی هی سخت و سخت تر میشه... ولی اگه دل رو به دریا بزنی و شروع کنی، خدا آدمو تنها نمیزاره...

و حتی اگر یه دری رو به روت ببنده ، یه در دیگه رو باز میکنه... و من اینو تو زندگیم دیدم واقعا...

....

میخوام  به مرور زمان  پست هایی در مورد تجربیاتم بنویسم و اینجا بذارم برای کسایی که یه روزی از اینجا رد  میشن وشرایطشون مثل الان منه و سردر گم هستن تو روزهای بارداری...

...

 ببخشید که خیلی طولانی بود و چشماتون اذیت شد و شاید از حوصله تون خارج بود...

ولی خیلی دلم میخواست این حرفامو  بنویسم...

امیدوارم بدون غرض و قضاوت بخونید و نظرتونو بنویسید.

آرزوی سلامتی و طول عمر برای مادرهای زمینی و طلب مغفرت و آمرزش برای مادرهای آسمونی دارم.

روز خوش

اواخر بهمن...

در ذهنم ماه های سال هر کدام یک رنگی دارند... مثلا اسفند و فروردین سبز و زلالند... اردیبهشت رنگ بهشت است، دنیای رنگ، صورتی، زرد، بنفش، سبز و قرمز...

خرداد تا مهر نارنجی و گرم است...

خلاصه که  بیشترشان رنگ های شاد و دلپذیر دارند ...

اما...  

آبان و آذر و دی سیاهه سیاهند... دودی و شلوغ و پر ترافیک و پر غصه...

هر سال آبان که میشود ، غم عالم روی دلم مینشیند که چطور 4-3 ماهِ پیش رو شب های بلند، سرد و  تاریک را بگذرانم...

واقعا دلم میگیرد...

مخصوصا دم غروب ها دمق هستم ... بهانه میگیرم و با کوچکترین تحریک میزنم زیر گریه...

...

سالهای قبل با بافتنی و فیلم و آشپزی و ... بالاخره یک جوری میگذراندم ...

امسال اما ...

وای که چه بد گذشت به من ... چه بد...

حال جسمی و  روحی که هر دو خراب بود، پاییز و زمستان هم تشدیدش میکرد...

خدا رو شکر که دارد تمام میشود...

از ماه بهمن که تغییر در طول روز حس میشود، روحیه ام بهتر و بهتر میشود کم کم...

از محل کار که بیرون می آیم تا غروب یک ساعت مانده و چه نعمت بزرگیست که تا ساعت 6 عصر هوا روشن است...

بی صبرانه منتظر بادها و باران های اسفند و فروردین هستم...

همان ها که انگار  دنیا را میشویند و زلال میکنند...

این روزها بارها خدا را شکر کرده ام بابت حالت تهوعم که کمتر شده...

کم کم دارم به کارهای عید و فراهم کردن مقدمات عضو جدید خانه فکر میکنم...

میدانم هنوز هیچ اثری از بهار نیست ولی من پرونده زمستان را در دلم بسته ام...

اسفند هم چیزی کم از خود بهار ندارد، بلکه  دوست داشتنی تر است...

 امیدوارم برای همه دوستان و عزیزانم روزهای خوبی رقم بخورد...

شکر به داده و نداده ات...

خانم همسایه روبه رویی مان تقریبا هم سن و سال خودم و مادر یک پسربچه سه ساله است...

با اینکه اهل رفت و آمد با همسایه نیستم، ولی با این خانم سلام و علیک و اندک رابطه ای داریم. شاید دو سه ماه یکبار اگر موقعیت هر دو جور باشد در حد چند دقیقه همدیگر را ببینیم.

خانم همسایه کم حرف و خجالتی و نجیب است و با اینکه فاصله درهای ورودیمان از 2-3 متر هم تجاوز نمیکند، اما همان چند باری هم  که یه توک (نوک؟) پا به خانه مان آمده با ترس و لرز آمده و مشخص است استرس دارد. البته با شوهرش 4-3 باری به خانه مان آمده اند به مناسبت هایی مثل عیدهای نوروز و همین بار آخر که به خاطر بابا آمدند...

چند سال پیش موقعی که اسباب و اثاثیه می آوردند، دم عید بود و خانم باردار بود و هر بار در آسانسور همدیگر را میدیدم خیلی خجالتی و خاص برخورد میکرد.انگار خودش را پشت آدم ها یا در قایم میکرد و راحت نبود...

ولی کم کم یخش باز شد و همان اوایل سال نو یک شب شوهرش زنگ زد که میخواهیم به خانه تان بیاییم!

عجیب بود ولی آمدند و یک ساعتی نشستند و کمی آشنا شدیم...

بیشتر صحبت های آقا با همسر اخذ اطلاعات در مورد اهالی ساختمان و محله و امنیت و اینها بود...

من و خانم همسایه هم با همان ارتباطات گاه و بیگاه  انگار از هم خوشمان آمد و به دل هم نشستیم  و کم کم همدیگر را بهتر شناختیم و گهگداری حتی درد و دل هم کردیم... هر دو کاری به کار هم نداشتیم و سرک در زندگی هم نکشیدیم و حتی اگر صدای دعوا  یا داد و بیداد از خانه همدیگر را شنیدیم، به روی هم  نیاوردیم...

خانم همسایه تک دختر خانواده است و سه برادر دارد . برادرها و بابایش از آن غیرتی های مثال زدنی هستند. (البته نه از آن قدیمی ها که لُنگ و دستمال در هوا میشکنند که صدایش جماعتی را بترساند. بلکه ظاهری موجه و معمولی دارند ولی تعصبات و باورهایشان غیر معمول است و خیلی غیرتی هستند. به قول خانم همسایه، نمی گذارند پشه نر از کنار ناموسشان عبور کند!! )

گویا خانم همسایه که دانشگاه قبول شده با وساطت بزرگان فامیل و التماس،  اجازه ثبت نام بهش دادند .

ولی به شرطها و شروطها .... یعنی هر ترم در کل مراحل ثبت نام و انتخاب واحد و ... یکی از برادرها همراهش بوده اند و روزهایی که کلاس داشته یکی از برادرها میبرده میرسانده و دم در تو ماشین منتظر می مانده تا کلاس تمام شود و برگرداند به خانه.

و تازه با این وضعیت هم بعد از 4 ترم به خواهرشان گفته اند: خب اگر برای هوس بود، بس بود هر چه خواندی!، بی خیال لیسانس بشو.

ولی با کلی دوندگی و پیگیری، خانم همسایه با کمک مادرش موفق میشود یواشکی یک مدرک معادل کاردانی بگیرد تا زحماتش بی ثمر نماند. به امید اینکه روزی شوهر کند و ادامه تحصیل دهد...

اما ...

دست تقدیر چیز دیگری رقم زد و شوهر خانم همسایه، چیزیست شبیه برادرها و شاید کمی سخت گیر تر...!!!

از آنجا که خانم همسایه بسیار با شخصیت است، تا به حال در مورد خانواده و شوهرهش با بدی و نارضایتی حرفی نزده  و گله ای نکرده و بیشتر در رفت و آمدهایمان  متوجه این مسائل شده ام. هر بار هم که سر درد و دلش باز شود خیلی محترمانه و مختصر و در لفافه می گوید.

 ولی من از چشم ها و نگاه هایش میخوانم حسرتی ته دلش نشسته  که از  آرزوهای سرخورده ریشه میگیرد... آروزهایی که بر دلش مانده و به ثمر نرسیده...

خانم همسایه در این سالهای زندگی مشترک تا به حال تنها بیرون نرفته!

حتی با  جمع های زنانه فامیلی شان هم به شرط و شروط و با اجازه بیرون میرود.

حتی برای خرید به سوپر مارکت هم نمیرود... که به فقط دلیل ترس از شوهرش نیست، بلکه خودش هم دیگر اعتماد به نفس ندارد و از همه چیز میترسد. حتی در روز روشن هم به کوچه نمیرود چون از کارگرهای افغانی ساختمان های نیمه کار و از ماشین ها و موتورهایی که با سرعت عبور کنند و از مردی که در پارک تنها نشسته و سیگار میکشد و ... هم میترسد!

یک بار آن اوایل که به خانه شان رفتم، دیدم پرده ها کیپ بسته است و خانه با نور برق روشن است که خیلی دلگیر و بی روح بود. پرسیدم، آنقدر آفتاب قشنگیست پرده ها را  کنار نمیزنید؟

در حد چند سانتیمتر پرده را کنار کشید بیرون را دید و بعد سریع بست! و گفت: نه همسرم خوشش نمی آید. از پارک روبه رو شاید پیدا باشد داخل خانه...

(ارتفاع پارک تا طبقه پنجم یک ساختمان را میدانید چقدر است؟!)  و ...

موارد این چنینی زیاد است ...

مثلا یک بار که در حال بحث شدید بودند و صدایشان به وضح در هال ما شنیده میشد و خدا  ما را ببخشد که شنیدیم ناخواسته و  آقا به خانم گفت: حق نداری به فلان میهمانی بروی چون پسرخاله ات آنجاست و  باز میخواهد چشمانت را درآورد! و ... و ...

دیشب هم دیدیم سرو صدایی در راهرو می آید . از چشمی در که نگاه کردیم دیدیم آقای همسایه دارند دوربین مدار بسته در مشاعات طبقه مان نصب میکنند. فقط در طبقه ما! دوربینی با زاویه تصویر برداری از در ورودی خانه همسایه! و این در حالیست که ما در کل ساختمان دوربین مدار بسته داشتیم جز در طبقات!

نمیدانم آقا  و خانم همسایه تا کجا میخواهند پیش بروند ...

...

 این را دریافته ام که زندگی های عجیب و غریبی دارند همین آدم های معمولی دور  و برمان...

با نگاهی به باطن زندگیشان تازه میفهمی مثلا یکی از روحیات خودت یا همسرت چه نعمتی بارارزش است که خدا به تو داده و تا حالا نمیدانستی...

پروردگارا به داده و نداده ات شکر...

...

داره تکون میخوره ... دقیقا امروز 5 ماه تمام شد 

دوباره شکر

روزها... یکی یکی ...

از دوران مدرسه و دانشگاه، عادتم بوده یادداشت کنم وگرنه فراموشم میشده...

تقوم رومیزی ام پر از خط و دایره و علامت و نشانه است...

خانم همکار با کنجکاوی ماه ها را  ورق میزند و میپرسد:

 (GH-1)  یعنی چی؟

با لبخند میگم: هیچی... بی معنی...

...

و فقط خودم میدانم یعنی:  غربالگری اول...!

....

امروز داشتم روی تقویم حساب و کتاب میکردم...

باورش کمی سخت است که تا آخر این هفته،  5 ماه از داشتنش گذشته ...

5 ماه ؟!

بی شک ، شکستن شاخ غول نیست، همه آنهایی که مادر شده اند گذرانده اند...

ولی یاد بعضی روزها تنم را میلرزاند...

خیلی سخت بوده...

فقط باید تجربه اش کنی تا درک کنی...

و این تجربه با تحمل و رنج به دست می آید...

و در نهایت صبورت میکند...

صبور...