کمی درد و دل...

وقتی ازدواج کردم21 ساله بودم و به تنها چیزی که فکر نمیکردم بچه بود.

دو سه سال که گذشت، کم کم زمزمه هایی از مادر و اطرافیان میشنیدم ولی اصلا گوشم بدهکار نبود و یک هوای دیگر در سرم بود. دنبال کار و درس و سفر و اینجور مسائل بودم. همسرم هم مثل خودم...

5-6 سال به همین منوال گذشت... تا اینکه به خودم آمدم و دیدم دست روزگار ناغافل مادرم رو از ازم گرفت...

چه میشه در مورد این اتفاق تلخ گفت تا درکش راحت تر بشه؟ ... به معنای واقعی کلمه مصیبت و درد گرانیست...

یه دختر 27 ساله بودم که بی مادر شدم. خیلی زود بود... خیلی...

این حس بد سراغم اومد که چرا آرزوی مامان رو برآورده نکردم و قسمت نشد که نوه اش رو ببینه...

خودم رو مقصر میدونستم و حس عذاب وجدان ولم نمیکرد.

 تصمیم گرفتم هیچوقت بچه دار نشم.

از اون تصمیم های بی فکر و متعصبانه...

چند سال دیگه هم گذشت...

همچنان مشغولیات زندگی به روال قبل و با غصه فقدان مادر ادامه داشت...

 و در کنارش کم کم  یه روزنه خلاء داشت تو زندگیم باز میشد که هر روز بزرگتر میشد...

گاهی احساس تنهایی عمیقی به قلبم مینشست ولی ربطش میدادم به مادر...

وقتی یه نوزاد می دیدم به سمتش کشیده میشدم اما خط قرمزِم بود که بهش فکر کنم...

تصور اینکه مادر بشم و به یه موجود کوچک از وجود خودم محبت کنم تو ذهنم نقش میبست... چه حس شیرینی میتونست باشه ولی نه برای من که به مادرم بدهکار بودم...

گاهی با همسرم در موردش حرف میزدیم ولی نه به طور جدی... حسمو سرکوب میکردم و البته همسرم هم علاقه ای به بچه نشون نمیداد...

دیوارهای بزرگی بین من و بچه بود: عذاب وجدان، تصور سختی های نگهداری از یه نوزاد به تنهایی، موقعیت کارم و تموم شدن آزادی هام...

چند سال رو با این حصارها گذروندم، غافل از اینکه اون حس خواستن داره یه درخت تنومند میشه در وجودم...  به جایی رسیدم که وقتی نوزاد میدیدم اختیار از کف میدادم و اگر میشد با تمام وجود در آغوشم میگرفتم و نوازشش میکردم. حتی با دیدن عکس و فیلم ها نوزاد یا شنیدن خبر بارداری دوستی ، از شدت اشتیاق و هیجان بغض میکردم و از صمیم قلب خوشحال میشدم...

 تشنه داشتنش شده بودم با همه وجود...

حرفای بزرگترا هم دیگه داشت  آزار دهنده میشد...  اینکه نصیحت میکردن یا دکتر معرفی میکردن یا داروی خونگی تجویز میکردن!...

هم سن و سال هامون تو فامیل و دوست همه صاحب بچه شده بودن و فقط ما دو نفره مونده بودیم.

پارسال زمستون بود که به جایی رسیدم که احساس کردم باید یه کاری بکنم و این حس "خواستن" دیگه مهارشدنی نیست...

و جالب بود همسرم هم به همین نقطه رسیده بود...استقبال کرد و دیگه مخالفتی نداشت...

در مورد مشکلات نگهداری از بچه گاهی تو ذهنم  هزار تا راه حل رو مرور میکردم: کمک خانواده همسر، یا خواهر، یا دوست، یا  پرستار یا... 

اگرچه همش رو بررسی میکردم و از ذهنم پاک میکردم به دلایلی... و میدونستم نمیشه روی هیچکدوم حساب کرد، ولی به خودم دلداری میدادم خدا بزرگه و بالاخره یه راه حلی پیدا میکنم...

در مورد عذاب وجدان هم احساس کردم دیگه برام بی معنیه و من مقصر نیستم تو این مسئله... تقدیر این بود که مادرم اینقدر زود منو تنها بذاره.  یه جورایی به خودم حق میدادم که اون سالها بچه نخوام و نیارم. چون واقعا آمادگی روحی نداشتیم و البته پشتوانه محکم مالی هم طبیعتا نداشتیم  اوایل زندگی...

 

 

با این توجیهات ذهنی، احساس کردم وقتشه... باید تصمیم بگیریم...

زیاد با همسر صحبت میکردیم در موردش و  به این نتیجه رسیدیم که وقتی که دلمون میخواد و بالاخره میخوایم بچه داشته باشیم، چرا بذاریم هی دیر و دیرتر بشه؟

توکل به خدا اقدام میکنیم...  با کمک یا بی کمک بزرگش میکنیم انشاله...

رفتیم پیش دکتر و معاینات اولیه و چکاپ ها رو انجام دادیم و ...

چند ماه طول کشید... چند ماه از روزهای خوب سال... بهار و تابستون... سرگرم به تفریح و سفر و باشگاه و کار...

تا اینکه مهرماه امسال خدا بهمون معجزه شو نشون داد و اونی که انتظارشو میکشیدیم اتفاق افتاد... یه هدیه آسمونی تو دلم نشست...

بعد بارداری همباز  حرف و نیش و کنایه  زیاد شنیدم ولی برام مهم نیست...

بعضیها فکر میکنن دکتری که معرفی کردن یا راهکارهای مسخره ای که بهم گفتن، جواب داده! نمیدونن من حرفاشونو اصلا به یاد هم ندارم و انجامشم نمیدادم...

این سوال خیلی برام آزار دهنده اس که بعضی ها با شیطنت خاصی می پرسن: چند وقت رفتین دکتر تا مشکلتون حل شد؟

واقعا باورشون نمیشه ما خودمون نمیخواستیم!!!

 فقط تعجب میکنم از این حرفاشون!

به هر حال ...


همه اینا رو نوشتم که در ادامه بگم:...

یکم بعد از مثبت بودن آزمایش که تهوع ها و حالت های ویار شروع شد، فهمیدم به این راحتی ها هم نیست...

قبلا فکر میکردم  ویار یعنی فقط هوس گوجه سبز داشتنِ!

نمیدونستم که دوران بارداری هم برای خودش دوران سختیه و واقعا به حمایت یه شخصی  دیگه ای غیر از همسر نیاز هست...

(مخصوصا اگر خدای ناکرده یه مسئله روحی آزار دهنده هم در کنار بارداری در جریان باشه... و من متاسفانه این موضوع رو داشتم:  مریضی ناگهانی پدرم و هم فوتشون... و خدا فقط میدونه که چقدر سخت بود... سخت...سخت... )

...

...

یه خانم باردار یک پرستار دلسوز و حامی محکم میخواد.  یکی که با تجربیاتش و محبت هاش این 9 ماه رو کمک حال آدم باشه. هم روحی و هم جسمی...

 و اون آدم فقط یک نفر میتونه باشه...  "مادر"

و هیچکس ، هیچکس جز مادر نمیتونه بدون منت و بدون چشمداشت و بی ریا هوای آدمو بگیره . حتی خواهر... !

اینو بر اساس تجربه هام میگم...

هر کسی هر کار کوچکی هم که بکنه بالاخره یه منت و حرفی توش هست...

واسه همینم یه جورایی روی کمک هیچکس حساب نکردم و پذیرا نیستم. مگر تو عمل انجام شده قرار بگیرم و برام کاری بکنن...

و اونوقت تا جایی که بتونم جبران میکنم. چون نمیخوام سایه منت کسی روی زندگیم باشه...

چند بار شد برام یه خوراکی یا غذایی ویارونه درست کردن ولی شنیدم که در کنارش گفتن: "طفلک گناه داره!"

 و من از این جور دلسوزی ها و ترحم های مسخره نفرت دارم.

و هر کسی هر چقدر هم با اصرار بخواد برام کاری بکنه قبول نمیکنم.

پیش آمده که دلم واقعا یه غذا یا خوراکی خاص و  سخت  رو خواسته که خودم بلد نبودم درست کنم اما وقتی طرف خواسته برام انجامش بده گفتم: اصلا میل ندارم و دوست ندارم...

و این یه نمونه کوچیکش هست...

مواردی هم هست که گفتنش برام خوشایند نیست ولی مینویسم چون حقیقت محض هست...

قبلش باید یه مثال بزنم که منظورم بهتر درک بشه: دو سه سال پیش یکی از اقوام خیلی نزدیک همسرم دخترش بچه دار شد و وقتی مهمونی ولیمه گرفتن و دعوتمون کردن، از بین صحبت های بقیه مهمونا متوجه شدم که چند روز قبل از زایمان جشنی گرفته بودن به نام جشن سیسمونی و فقط منو دعوت نکرده بودن...

همون شب یکی  اقوامشون بهم گفت که تو مهمونی سیسمونی ما پرسیدیم چرا فلانی (من)  نیست و صاحبخونه جواب داده: دعوتش نکردیم که  چون مادر نداره دلش نسوزه...

...

...


نمیدونید چه حال بدی به آدم دست میده از این حرکتا... من نه اون شب و نه هیچوقت دیگه به اتاق بچه شون نرفتم و سیسمونیشونو ندیدم. حتی الان که بچه اش 4 سالشه وقتی دعوتمون  میکنن از هر چند بار یه بارشو میرم و فقط برای درست نشدن حرف و حدیث و اونم با اصرار و به زور... به روشون هم نیاوردم هیچوقت این مسئله رو... اما واقعا دلم شکست و هرگز فراموش نمیکنم...

نه به خاطر اینکه جشن دعوتم نکردن. دوست نداشتن منو دعوت کنن به هر دلیلی. قابل قبوله...

ولی توجیهشون دلمو شکست و بدتر از اون مطرح کردنش پیش بقیه فامیل خیلی بد بود. خجالت کشیدم و از خودم بدم می اومد تا مدت ها... 

 میتونستن مثلا بگن یادمون رفت دعوتش کنیم نه اینکه...  

چی بگم؟...

....

واسه جلوگیری از این جور مسائل من حتی در مورد حالت نگاه کردنم و یا تو صحبت هام هم رعایت میکنم و مراقبم... نمیخوام کسی فکر کنه اگه مثلا جلوی من قربون صدقه دخترش و نوه اش میره، من الان جوری نگاش میکنم که فردا دودمانشون بر باد میره...

چون واقعا حسرت به هیچ مادر و دختری نمیبرم و پذیرفتم که تقدیر این بوده و یه حکمتی در کار خدا بوده و حتما این خلاء رو در جایی دیگه از زندگی داره جبران میکنه و من اینو تو زندگیم حس میکنم...

مادرم تا زنده بود  بچه هاشو و مخصوصا من رو که  بچه آخرش بودم، سیراب محبت و مهربونیش میکرد و رابطه مون  زبانزد بود و من از شدت وابستگی معروف بودم تو فامیل ... اما از طرفی هم جوری تربیت کرد که روی پای خودم بایستم و همیشه  راضی باشم از شرایطی که دارم و بعد از گذروندن دوره غم ها و دلتنگی ها ،دستمو به زانوم بگیرم و  اوضاع رو سر و سامون بدم  و به فکر حرکت رو به جلوی زندگیم باشم نه سکون...

درسته که گاهی آدم می بُره و دیگه توان ادامه دادن نداره... حس بد روز مادر، تنهایی های تو جمع های مادر و دختری، ناتوانی روزهای مریضی و... و... همش اجتناب ناپذیره و هست...  ولی کاریش نمیشه کرد و باید باهاش کنار اومد... این حالت ها میگذرن و طبیعی هستن... کم کم آدم قوی میشه... یاد میگیره چیکار کنه... و یاد میگیره در مقابل بعضی مشکلات بزرگ آدم ها؛ این مسئله شاید به چشم نیاد...

...

خانواده و فامیل همسرم بالفطره آدمای بدی نیستن اما بارها جوری منو چزوندن که تا عمر دارم یادم نمیره... سرپا موندن تو همچین خانواده هایی جز سکوت و بی محلی و دوری و دوستی با چه راهکار دیگه ایی ممکنه؟

و این راهکار چیزی نبوده که مثلا مادرم به من یاد داده باشه... با تجربه به دست اومده و این تجربه در اثر اتفاق هایی به دست اومد که گذشتن ازش آسون نبود... سالها اذیت شدم تا یاد گرفتم چطور باهاشون کنار بیام... و این خودش سخته... بی شک شاید اگر مادرم بود خیلی رنج ها رو متحمل نمیشدم... اما اینم گذشت و میگذره...

....

الانم  تو روزهای بارداری هر دختری بیش از پیش به حضور مادر نیاز داره...

من خیلی از مشکلات ریز و آزار دهنده بارداریمو با چرخیدن تو نت  و آزمون و خطا و تجربه هایی که خودم  به دست میارم و نکته هایی که میشنوم از اطرافیان، حل میکنم.

کم کم دستم اومده برای حل فلان مشکل بدنم چی بخورم،

 طرز پخت فلان غذا رو که دلم خواسته و تا حالا درست نکرده بودم، پیدا کنم و خودم دست به کار بشم... درد و دل و گله و شکایتی نکنم که منجر به جلب دلسوزی و ترحم بشه علی الخصوص برای بعضیا...و... و...

میدونید،... راحت نیست..

 اصلا راحت نیست. یه جور سانسور کردنه... ظرفیت بالا میخواد...  سخته...

اما غیر ممکن هم نیست ... شدنیه ...

و همیشه اول از خدا کمک میخوام و بعد خودم ، همسرم  و دکترم...

....

همه اینا رو نوشتم که بگم سخت یا آسون، تلخ یا شیرین میگذره... وقتی از دور به یه موضوعی نگاه بکنی هی سخت و سخت تر میشه... ولی اگه دل رو به دریا بزنی و شروع کنی، خدا آدمو تنها نمیزاره...

و حتی اگر یه دری رو به روت ببنده ، یه در دیگه رو باز میکنه... و من اینو تو زندگیم دیدم واقعا...

....

میخوام  به مرور زمان  پست هایی در مورد تجربیاتم بنویسم و اینجا بذارم برای کسایی که یه روزی از اینجا رد  میشن وشرایطشون مثل الان منه و سردر گم هستن تو روزهای بارداری...

...

 ببخشید که خیلی طولانی بود و چشماتون اذیت شد و شاید از حوصله تون خارج بود...

ولی خیلی دلم میخواست این حرفامو  بنویسم...

امیدوارم بدون غرض و قضاوت بخونید و نظرتونو بنویسید.

آرزوی سلامتی و طول عمر برای مادرهای زمینی و طلب مغفرت و آمرزش برای مادرهای آسمونی دارم.

روز خوش

نظرات 6 + ارسال نظر
الی شنبه 30 بهمن 1395 ساعت 04:02 ب.ظ http://rozegareshirineman.blogsky.com

برکه عزیزم
قطعا همه ما روزهایی داشتیم در زندگی که چاره ای نداشتیم جز محکم بودن و قوی بودن و بزرگ شدن!

و قطعا که همه این تجربه های بعضا ناخوشایند باعث رشدمون شدن...

منو ببخش اگه با نوشتن از روزهای تنبلانه درخانه پدری تو رو یاد خاطرات تلخت انداختم

آره واقعا... همون روزهای سخت به انداز سالها قد کشیدیم تو وجود خودمون...
نه عزیزم اصلا این حرفو نزن. من خوشحال میشم هر موقع بهت سر میزنم

Baran چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 01:57 ب.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام بانوی عزیز و دوست داشتنی

امروز واسه ی نی نی ناز تون آیة الکرسی خوندم
درچشم خدا محفوظ بمانید عزیزان من

سلام باران عزیز.
ممنون از شما، و همچنین شما و بچه های گلتون در پناه خدا

هلیا چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت 01:18 ب.ظ

یه سری حرفایی از اطرافیان ادمو واقعا دلزده میکنه. منم از خیلیاشون بریدم و کمتر تو جمعشون حاضر میشم. هرچند که قبل این حرفا و حرکتا خیلی دوسشون داشتم... همون ادم دور بمونه بهتره
نظرا متفاوته ولی من در مواقع سختی و بیماری ترجیح میدم تنها باشم یا نهایت همسر کنارم باشه تا هرکس دیگه ...
انشاله گل پسرت بیاد بغلش کنی دیگه تا همیشه از تنهایی در میای

آره ... امان از حرف سرد... جوری آدمو دلزده میکنه که ...
هیچوقتم از یاد آدم نمیره...
منم ترجیح میدم یا تنها باشم یا همسر فقط پیشم باشه.
انشاله و همچنین شما

آبگینه سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 12:50 ب.ظ http://abginehman.blogfa.com

نظر دادن در مورده چیزایی که تعریف کردی چقد سخته
خوشحالم که دختر محکمی بودی و هستی و خیلی خوب تونستی شرایط بحرانی رو مدیریت کنی
احساس عذاب وجدانت رو درک میکنم و بهت تبریک میگم با این حس کنار اومدی
حقیقته زندگی اینکه خیلی از اتفاقا دسته ما نیس. اما قشنگترین نکته ای که تو نوشته هات دیدم این بود که خداروشکر از زندگی کردن با همسرت راضی هستی و پا به پای هم پیش اومدین.
زهره جان من بهت حق میدم از دست خیلی ها ناراحت شده باشی. از دیشب که این پستت رو خوندم و در مورده اون جشن سیسمونی گفتی همش میگم یه آدم چقد میتونه بیشعور باشه که چنین توجیحی رو بیاره و کسی که منتقل کرده چقد بیشعورتر که مطرح کرده. واقعا متاسفم که هنوز چنین افرادی تو جامعه و نزدیکانمون هستن
کمتر کسی هس جای خالی بچه رو حس کنه و بعد بچه دارشن. اکثرا بچه دار میشن چون میگن اینم قسمتی از زندگیه پس به حرفه اطرافیان خرده نگیر براشون عجیب شما ده سال این قاعده رو نادیده گرفیتن
واسه کمک در نگهداری کودکه دلبندت خودت بهتر تشخیص میدی ولی بنظرم یه پرستار مطمین پیدا کن خانم سن داری که تجربه بزرگ کردن بچه هاشو داشته. اکثره دوستای من که کارمند هستن اینکارو کردن.
خدا نی نی گولوت رو حفظ کنه

آبگینه جانم کامنتت چقدر خواهرانه و ملایم بود. مرسی عزیزم

پیش بقیه کارهای احمقانه ای که فامیل همسرم گاهی تو این سالها انجام دادن این یه مورد کوچیک هست... و تو خود حدیث مفصل بخوان... گفتنش و واگو کردنش بی فایده اس و فقط انرژی میگیره... (چه اینکه در طول این سالها تو وبلاگ قبلیم بی کم و کاست همه چی رو مینوشتم ... اما چه فایده... )
اما من راه کنار اومدن باهاشون رو یاد گرفتم و چون میگذرد غمی نیست...
بی انصافیه اگر بگم همش بدیه ... چون مطلق بد نیستن و خوبی هایی هم دارن که من حتی وابسته ام بهش...
...
اتفاقا خودمم از این موضوع و زمانبندی خیلی راضیم که با فکر اقدام کردم برای بچه ... نه از سر رفع تکلیف بود و نه رسم و عادت...
بلکه با برنامه و خواست قلبی و به موقع بود.

...
پرستار گزینه خوبیه و زیاد بهش فکر میکنم...
ممنون و امیدوارم زندگی سرشاز از آرامشی رو تجربه کنی بانو

فنجون سه‌شنبه 26 بهمن 1395 ساعت 11:16 ق.ظ http://embrasser.blogfa.com

خب الان تو دلت بار شیشه هست و خوب میدونم که روحیه ات هم از خود شیشه شکننده تره ولی میخوام بهت بگم جانان به خودت سخت گرفته ای و اشتباه هم کرده ای!

حالا همین حکایت شماست ... خدا روح مامانت رو شاد کنه و شامل رحمت خودش کنه، عزیز دلم، همونطور که یه مدت خودت رو آزار دادی و بعد فهمیدی شاید لزومی نداشته که انقدرا هم خودت رو بخاطر موردی که توش مقصر نبودی سرزنش کنی، این جریانات برخورد اطرافیان هم همینه ... اینکه فرد حساسی هستی و روح لطیفی داری جای خود، ولی خودت رو بزار مثلا" جای ِ من وقتی میخوام با دوستی که مادرش رو از دست داده و میدونم خیلی بهش وابسته بوده مراوده داشته باشم ... چون تو برام عزیز هستی و نمیخوام ناراحت بشی یه موقع تمام تلاشم رو میکنم که مواردی پیش نیاد که تورو ناراحت کنه ولی تو الان عینک بد بینی زدی به چشمات ... فکر کن که اینا هدفشون واقعا" ناراحت کردنت نیست و بلکه میخوان با مراعات کردن خوشحالت کنن ... اما تو بد برداشت میکنی و ناراحت تر میشی ...
محبتشون رو هرچقدر هم که ناشیانه باشه بپذیر ... الان دیگه فرق تعارف و محبت اطرافیان رو متوجه میشی، اجازه بده دیگران با محبت کردن و نشون دادن لطفشون (حتی در حد غذا پختن یا مشورت خرید سیسمونی) بهت نزدیک بشن و توام به جای قسمت های بدش انرژِی مثبت رابطه رو جذب خودت کن.
م من از روی صحبت های خودت برداشتم اینه که تمام کسانی که نام بردی قصد محبت کردن راستکی! دارن ولی حساسیت زیاد شما و برداشت نه چندان درست باعث شده که نتیجه معکوس بگیرین ... یکم بیخیال باش، و فکر کن شاید همیشه برداشت هات ازز رفتار نزدیکانت درست نباشه ... اینطوری فقط به خودت داری سخت میگیری عزیزم.

واقعا نمیدونم بانو...
اینم ممکنه که من سخت گرفتم و اشتباه کنم...
...
عذاب وجدان رو من به اختیار خودم بهش دچار نشده بودم. جزئی از دوره سنگین سوگواری برای مادرم بود که گذشت... باید میگذشت تا من به ثبات میرسیدم... اما اینکه تمام شد ، دلیل بر این نیست که اشتباه بود. من با گذشت سال ها و درک بهتر زندگی به این نتیجه رسیدم که بی دلیل عذاب وجدان داشتم.. .
...
در مورد اینکه خودمو جای شما بذارم ، حرفتون کاملا درسته ...
طبیعتا کسی مثل شما شاید ندونه چطور با کسی با شرایط من رفتار کنه. شاید شما نیت بدی نداشته باشی و ناشیانه رفتاری کنی و یکی مثل من ناراحت بشه...
اما طبیعیه ... به مرور زمان آدم ها متوجه میشن تو قلب همدیگه چی میگذره و چه نیتی دارن...
کلا در مواجه با یکی مثل من کار خاصی لازم نیست انجام بشه. رفتار عادیه عادی! نه محبت اضافه و نه ترحم و نه ترس!
من حتی تو خیلی از جمع های جدید اوایل مطرح نکردم که مادرم فوت شدن و چقدر راحت بودم کنارشون. بعدها که متوجه شدن بهم گفتن: ما نمیدونستیم و مثلا فلان حرکت رو در مورد مادرمون انجام دادیم ولی تو اصلا عکس العمل نشون ندادی و ...
هم اونا راحتن و هم من... چقدرم که لذت میبرم از لحظه هایی که در کنارشونم و چه بسیار مواردی که با مادر های بعضی دوستام هم صمیمی هستیم و رابطه داریم...
......
کسی که مادرش فوت شده اگر سیسمونی یه نوزاد رو ببینه، باور کن اون خونه و اعضاش پودر نمیشن!
با اینحال من حق دادم به اونا. دوست نداشتن دعوت کنن به هر دلیلی... تمام.
من خداشاهده از اینکه به مهمونی دعوت نشدم ناراحت نشدم، از اینکه دلیلش رو تو جمع مطرح کرده بودن ناراحت شدم. این نهایت بیشعوریه...
یهو دل من میسوزه؟ از چی؟ بابت چی؟مگه من فقط تو همون یه مهمونی شما رو میبینم؟ قبلش بارها و بارها شما رو ندیدم؟ بعد حالا گیریم که یک درصد من نظر تنگم و تو اون مهمونی خاص حسرت بردم به مامان جونشون، یا سیسمونیشون . بعد چی میشه؟ سوسک میشین؟ اینقدر دنیا و کارهای خدا بی حساب و کتابه؟ از چی ترسیدین؟
اصلا گیریم که همه اینا درست باشه، موضوع ناراحت کننده اینه که : اینکه چه نیتی داشتین، رو باید تو جمع اعلام کنید و در موردش حرف بزنید؟ ؟؟؟
...
آدم به عقل طرف شک میکنه...
واقعا به نظرم مسخره اس...
...
(تو پرانتز اینو بگم من خودم چند بار حس کردم شاید یه نفر نگاهش به بخشی از زندگی من یا مثلا داشته های من سنگین بوده.
خب... طبیعیه... با یک صدقه دادن میشه عبور کرد و بهش فکر نکرد. چون خدایی هست که حافظ ما آدم ها و زندگیامون هست...تمام.

تو موارد خاص و نادری هم با بعضی اشخاص که ثابت شده نظر تنگ هستن یا حالا هر مشکلی دارن ، میشه کات کرد برای همیشه ... که من نداشتم از اینجور موارد خدا رو شکر)
....
کلا به مرور زمان آدم متوجه میشه که چه کسی چه نیتی داره....
حداقل در 90% موارد، با اطمینان و با شناخت از شخصیت ها و نیت هاشون خودمو کنار کشیدم ورابطه ام رو کمتر کردم و نتیجه خوب بوده و آرامش پیدا کردم...
10 سال شاید فرصت کمی نباشه برای اینکه یه سری آدم رو بشناسی...
....
به هر حال ممنون از کامنتت عزیزم و اینکه باهام راحت بودی و حرفاتو زدی... بهشون فکر میکنم و امیدوارم حق با شما باشه و محبت همه آدم ها راستکی...!
گاهی با جان و دل محبت بعضی آدم ها رو پذیرا هستم .
و میدونم وقتی گاهی یه پیام احوالپرسی هم مینویسن، خالصانه اس و به دل مینشینه...
این روزها بی خیالی و سرخوشی عجیبی سراغم اومده و از زندگی دو سه نفره خودم و داشته هام لذت میبرم... بهتره این مثلث کوچک رو به هم نزنم تا وقتی که برام تنگ نشده ...
و البته در پله بعد هستن دوستان و فامیل هایی مثل برگ گل که در اطرافم هستن و میدونن کی باید فاصله بگیرن و کی باید نزدیک بشن و چطور محبت کنن و این آدم ها دارایی های منن که خدا رو بابت داشتنشون شکر میکنم...

nafas دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت 03:55 ب.ظ http://beest20.ml/

سایت متفاوت و زیبایی دارین خیلی خوشحال شدم دوباره به وبتون اومدم افتخار میدین پیش منم بیاین خیلی ممنون
96518

سایت! زیبا!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.