فصل جدید...

 سلام.

 انشاله که حالتون خوبه و تو این بهار زیبا و بارونی و پر از گل،  روزهای خوشی رو سپری میکنید.

 حداقل 7-8 بار تصمیم گرفتم بیام یه پست بذارم اما میبینم حرف خاصی برای گفتن نیست.

با پایان تعطیلات و شروع روزهای کاری دیگه همه برگشتن به زندگی روتین، ما هم نیز...

بعد از یه مسافرت و پشت سر گذاشتن یه مریضی سخت برگشتم سر کار...

مسافرت بد نبود اما برای شرایط من که دیگه تقریبا سنگینم و به استراحت بیشتری نیاز دارم، یه کم خسته کننده بود. سفر ما به منطقه گرمسیری بود و  بعد از برگشت، بدنم  نتونست خودشو تطبیق بده با این تغییر ناگهانی دما و کم آورد...

 اذیت شدم و هنوزم استرس باهام هست که نکنه مریضیم برگرده و این روزا که تقریبا همه با لباس های بهاری و نازک میگردن، من یه ژاکت بافت یا بارونی باهام هست.

به طور کلی به نظرم دوران بارداری فقط باید با استراحت و آرامش و تغذیه مناسب  بگذره. نه هیچ فعالیت اضافه  دیگه ای ، نه میشه مهمونی داد و نه سفر رفت و ...

اونایی که با تجربه بودن کاش به من اینو گفته بودن...

....

بگذریم... به هر حال به خیر گذشت خدا رو شکر و جون سالم به در بردیم من و توت فرنگی.

 

از حالا دیگه یه جورایی جدی تر باید دنبال آماده سازی مقدمات ورودش باشیم.

خرید های باقیمونده و جابه جایی یه سری وسایل اتاق و ...

باید کم کم برای خداحافظی با محیط کاری آماده بشم و چقدر هم که برام سخته این موضوع... سال هاست عادت کردم به اینکه شاغل باشم ولی خب چاره ای نیست...  فصل جدیدی تو زندگیم شروع شده و مستلزم تغییرات بزرگیه...

خیر باشه انشاله...

 امیدوارم همه کسانی که الان باردارن ، با آرامش و سلامتی نوزادهای سالمی به دنیا بیارن و این روزها براشون به آسونی بگذره...

...

 کمی شلوغم این روزها... اگر دیر به دیر میام نگرانم نشین دوستای عزیز...

هستم همین حوالی ...

روز خوش

اولین پست 96

سلام به همه دوستای عزیزی که اینجا رو میخونن... دوستایی که تو سال 95 سر راه هم قرار گرفتیم و باعث شدن من برگردم به دنیای وبلاگی...  امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون خوش.

اول از همه  روز زن و روز مادر رو تبریک میگم... امیدوارم مادرهای زمینی عزیز عمر بلند و باعزت داشته باشن و مادرهای آسمونی هم از  بهشت دعاگوی ماهایی باشن که از وجودشون بی بهره ایم...

سال نو مبارک...، بهار مبارک...انشاله که امسال براتون سال سلامتی و خیر و برکت و موفقیت های پیاپی باشه...

........

از 15 اسفند به بعد همه چیز افتاد رو دور تند و اینقدر نشد بیام بنویسم که حرفای نگفته ام یخ کرد و از دهن افتاد...

روزای آخر سال همه مشغول بدو بدو هستن. ما هم تا چهارشنبه 25 اسفند سرکار بودیم و سرمون شلوغ بود... عصرش هم رفتیم برای اولین بار خیابون گردی عید!

یه سری خرده ریز مختصر که تو لیستم بود و هدیه برای پدر و مادر همسر و بقیه کسایی که میخواستیم خریدیم و رفتیم شام بخوریم که یه جورایی کوفتمون شد... شایدم من زیادی حساسم... اینقدر دست فروش و بچه های قد و نیم قد آویزون شدن و التماس کردن که اشک من دراومد و همسر هم حالش گرفته شد... احساس عذاب وجدان میکنم و از خودم بدم میاد اینجور مواقع...

بگذریم... حرف خوب بزنیم اول سالی

 پنجشنبه 26 اسفند صبح زود پاشدم قرمه سبزی گذاشتم و یه لیست کارای کوچولو برای همسر نوشتم و چسبوندم روی یخچال و صبحانه خوردم و رفتم آرایشگاه...

با دیدن وضعیتم مدیر سالن زیاد معطلم نکرد و جای یکی از وقت کنسلی هاش ، کارمو راه انداخت. دستش درد نکنه... حدود سه ماه بود دست به صورتم نزده بودم و کلی تغییر کردم و خوشم اومد از خودم...

ناخن و اپی و خلاصه هر کاری داشتم تو همون سالن  انجام دادم و ظهر که برگشتم خونه همسر پلو رو هم پخته بود...

جای شما خالی ناهارو که زدیم، افتادیم به جون خونه و آخرین تمیزکاری های اساسی رو انجام دادیم و هفت سین امسالمون رو پهن کردیم و منتظر شدیم تا مهمونامون بیان...

یکی از دوستای خانوادگیمون خیلی وقت بود  که میگفت میخواد بیاد خونه مون و منم امشب دیگه دعوتشون کردم . شب خوبی بود... بعد شام داشتیم با خانومه تو آشپزخونه حرف میزدیم که یهویی دیدم جیغ زد و دستشو گذاشت روی دلم... نگو توت فرنگی تکون خورده بود و از روی لباس مشخص شده بود و خانومه هم ذوق فراوون ...

خودشون نی نی ندارن و نمیخوان فعلا بیارن چون دارن مهاجرت میکنن و میخوان برن اونور آب نی نی بیارن...

....

خلاصه این از پنجشنبه...

جمعه هم تا نزدیکای ظهر به خواب گذشت. البته من که خواب درست و حسابی ندارم شبا و از صبح زود مشغول جمع کردن چمدون سفر بودم... اما همسر انگار میخواست خستگی یک سالشو از تن بیرون کنه...

وقتی بیدار شد حاضر بودم و اونم یه دوش گرفت ونزدیک ظهر راهی شدیم...

بین راه هم یه بار برای ناهار و یه بارم کنار یه مزرعه که مملو از شکوفه بود توقف کردیم ...

بالاخره با لمس و استشمام بوی شکوفه ها مزه  بهار رو حس کردم و انتظارم تموم شد برای اومدن بهار و تموم شدن زمستون تلخ پارسال...

سال تحویل و روزای اول رو به خاطر رسومات و به خاطر بابا بیشتر به دید و بازدید گذروندیم و بالاخره دیروز به خونه برگشتیم و امروزم سر کار هستیم...

امیدوارم به همه شما هم خوش گذشته باشه و مابقی تعطیلات روزای خوبی پیش روتون باشه...

تا هفته آینده خدانگهدار...