اولین پست 96

سلام به همه دوستای عزیزی که اینجا رو میخونن... دوستایی که تو سال 95 سر راه هم قرار گرفتیم و باعث شدن من برگردم به دنیای وبلاگی...  امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون خوش.

اول از همه  روز زن و روز مادر رو تبریک میگم... امیدوارم مادرهای زمینی عزیز عمر بلند و باعزت داشته باشن و مادرهای آسمونی هم از  بهشت دعاگوی ماهایی باشن که از وجودشون بی بهره ایم...

سال نو مبارک...، بهار مبارک...انشاله که امسال براتون سال سلامتی و خیر و برکت و موفقیت های پیاپی باشه...

........

از 15 اسفند به بعد همه چیز افتاد رو دور تند و اینقدر نشد بیام بنویسم که حرفای نگفته ام یخ کرد و از دهن افتاد...

روزای آخر سال همه مشغول بدو بدو هستن. ما هم تا چهارشنبه 25 اسفند سرکار بودیم و سرمون شلوغ بود... عصرش هم رفتیم برای اولین بار خیابون گردی عید!

یه سری خرده ریز مختصر که تو لیستم بود و هدیه برای پدر و مادر همسر و بقیه کسایی که میخواستیم خریدیم و رفتیم شام بخوریم که یه جورایی کوفتمون شد... شایدم من زیادی حساسم... اینقدر دست فروش و بچه های قد و نیم قد آویزون شدن و التماس کردن که اشک من دراومد و همسر هم حالش گرفته شد... احساس عذاب وجدان میکنم و از خودم بدم میاد اینجور مواقع...

بگذریم... حرف خوب بزنیم اول سالی

 پنجشنبه 26 اسفند صبح زود پاشدم قرمه سبزی گذاشتم و یه لیست کارای کوچولو برای همسر نوشتم و چسبوندم روی یخچال و صبحانه خوردم و رفتم آرایشگاه...

با دیدن وضعیتم مدیر سالن زیاد معطلم نکرد و جای یکی از وقت کنسلی هاش ، کارمو راه انداخت. دستش درد نکنه... حدود سه ماه بود دست به صورتم نزده بودم و کلی تغییر کردم و خوشم اومد از خودم...

ناخن و اپی و خلاصه هر کاری داشتم تو همون سالن  انجام دادم و ظهر که برگشتم خونه همسر پلو رو هم پخته بود...

جای شما خالی ناهارو که زدیم، افتادیم به جون خونه و آخرین تمیزکاری های اساسی رو انجام دادیم و هفت سین امسالمون رو پهن کردیم و منتظر شدیم تا مهمونامون بیان...

یکی از دوستای خانوادگیمون خیلی وقت بود  که میگفت میخواد بیاد خونه مون و منم امشب دیگه دعوتشون کردم . شب خوبی بود... بعد شام داشتیم با خانومه تو آشپزخونه حرف میزدیم که یهویی دیدم جیغ زد و دستشو گذاشت روی دلم... نگو توت فرنگی تکون خورده بود و از روی لباس مشخص شده بود و خانومه هم ذوق فراوون ...

خودشون نی نی ندارن و نمیخوان فعلا بیارن چون دارن مهاجرت میکنن و میخوان برن اونور آب نی نی بیارن...

....

خلاصه این از پنجشنبه...

جمعه هم تا نزدیکای ظهر به خواب گذشت. البته من که خواب درست و حسابی ندارم شبا و از صبح زود مشغول جمع کردن چمدون سفر بودم... اما همسر انگار میخواست خستگی یک سالشو از تن بیرون کنه...

وقتی بیدار شد حاضر بودم و اونم یه دوش گرفت ونزدیک ظهر راهی شدیم...

بین راه هم یه بار برای ناهار و یه بارم کنار یه مزرعه که مملو از شکوفه بود توقف کردیم ...

بالاخره با لمس و استشمام بوی شکوفه ها مزه  بهار رو حس کردم و انتظارم تموم شد برای اومدن بهار و تموم شدن زمستون تلخ پارسال...

سال تحویل و روزای اول رو به خاطر رسومات و به خاطر بابا بیشتر به دید و بازدید گذروندیم و بالاخره دیروز به خونه برگشتیم و امروزم سر کار هستیم...

امیدوارم به همه شما هم خوش گذشته باشه و مابقی تعطیلات روزای خوبی پیش روتون باشه...

تا هفته آینده خدانگهدار...  

نظرات 2 + ارسال نظر
Baran سه‌شنبه 15 فروردین 1396 ساعت 11:17 ب.ظ http://haftaflakblue.blogsky.com/

سلام روی بهتراز ماه شما و توت فرنگی جان
پست شما سر شار از آرزو های خوب بود...آرزومند آرزوهای خوب شما هستیم.... از برای شما و مخاطبین محترم تان

الهی...خانومه جیغ زد
در چشم خدا محفوظ بمانیدددددد
اوه خانومه جیغ زد...

سلام باران مهربان
ممنون بانو انشاله
آره از هیجان و تعجب جیغ زد واقعا

الی سه‌شنبه 15 فروردین 1396 ساعت 02:15 ب.ظ http://rozegareshirineman.blogsky.com

برکه جان خواهر! ما هم تموم سفر هامون حدودای ساعت یک ظهر شروع میشه و بعد از یه خواب عمیق و مفصل همسرجان
بر خلاف منزل پدری ، که بابام عقیده داشت مسافرت رو باید صبح زود شروع کرد!

انشالله که امسال بهترین سال زندگی همه مون باشه

بالاخره باید قوانین خونه خود آدم با خونه پدری ، یه فرقی داشته باشه
آمین

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.