ماراتن موفقیت!

ما که تو کار خرید و فروش سکه و دلار نیستیم ولی دائما و به اجبار میشنویم در موردش...

 تو تاکسی، تو محل کار، تو فروشگاه، تو خیابون،  از رادیو ، از فامیل و ...

همه در مورد فیلتر شدن تلگرام حرف میزنن و کمپین نصب نکردن اپلیکیشن های وطنی راه انداختن...

همه در مورد آخرین تصمیم ترامپ درباره برجام حرف میزنن...

بعضیا کمتر و بعضیا بیشتر جدی میگیرن این موضوعات رو...

ولی به هر حال هر کسی سرش یه جورایی گرم شده به این مسائل ...

کمتر کسی در مورد آب و هوای  بارونی و خنک و باحال اردیبهشت  امسال میگه...

کمتر کسی حواسش به بهارِ واقعا بهاریه  امسالِ...

...

و حق دارن...

مردم گرفتارن و مشکلاتشون زیادِ ... زیر پوست بیشتر خانواده ها پر از درد و غصه اس...

بیکاری، بی پولی، اعتیاد، مریضی و ...

 اونایی هم که رفاه نسبی دارن، با حرص پیشرفت و ترقی  آروم نمیگیرن و خودشون کار میتراشن برای خودشون!

یه جوری بعضیا می دَوَن ، آدم فکر میکنه اگه یه لحظه چشم از حساب و کتاب برداره، عقب می مونه از غافله!

....

 

من ولی ...

سرخوش و بی خیال... ! وسط همه شلوغی ها،  فقط حواسم این روزها به خرگوش کوچولومه که تازه یک ماه شده چهار دست و پا میره و دلبری میره...

لحظه ای که برای اولین بار این کارو انجام داد ، چنان جیغی زدم و همسرو صدا زدم که گل پسر از تعجب میخکوب شد و ما رو نگاه میکرد ...

خوشحالم مستقل شده  و تو خونه میچرخه  و کمتر وابسته اس ،

خوشحالم و یه مقدار احساس آزادی بیشتری دارم، چند روزه شروع کردم کتاب میخونم ، ولو اینکه در حد شبی 3 صفحه باشه...

خوشحالم با فراغ بال بیشتری به کارهای خونه میرسم و آشپزی میکنم ... 

و البته خوشحالم بالاخره بعد از یک سال و نیم باشگاه ثبت نام کردم و امروز اولین جلسه امه 

12 سال پیش

اومدم امروزُ ثبت کنم ...

12  سال پیش در چنین روزی من و همسر ساعت 2.5 ظهر تو یه محضر کوچیک با یه جمع خانوادگی،  پیمان زندگی مشترکمونو بستیم و از اون روز با همیم...

پارسال همچنین روزی تنها بودم به خاطر مشغله کاری...

امسال هم نیست...

 سرش حسابی شلوغه و چند روزیه رفته ماموریت...

ولی خب من دیگه تنها نیستم. یه مرد کوچولو تو خونه دارم که شده همه زندگیم

سرم باهاش گرمه و دوتایی روزهای خنک و کمی سردِ بهار امسال رو میگذرونیم...

پارسال اینموقع وارد هفته 36 بارداریم شده بودم. سختی ها و بدحالی هاش گذشته بود و به جاهای خوبش رسیده بودم. سنگین بودم و مثل پنگوئن راه میرفتم. از بس پاهام ورم داشت صندل میپوشیدم...

تو تنهایی هام دست میذاشتم روی شکمم و با گل پسرم حرف میزدم و اونم واکنش نشون میداد و تکون میخورد

روزشماری میکردم که تاریخ زایمان برسه و بتونم صورت ماهشو ببینم...

خریدهامون تموم شده بود و اتاقشو کامل چیده بودیم ولی بازم بیشتر روزها از سر کار میرفتم مرکز خریدها رو میگشتم و هر چی خوشم می اومد براش میخریدم و شب ها کلی وقت میگذروندم تو اتاقش... جای وسایلو عوض میکردم و از اول میچیدم ، عکس میگرفتم، گاهی  وقت ها مینشستم یه گوشه و فرو میرفتم تو فکر و خیال...

با چه ولعی نوبرانه های بهاری میخوردم و مزه مزه میکردم...

تا 4 روز قبل زایمان سر کار میرفتم و رانندگی هم میکردم با اون شکم قلمبه

 

یادش به خیر

کلا یاد این 12 سال به خیر...

خوشی و ناخوشی توأمان بود با هم... 

خدا رو بابت همه چیز این زندگی شاکرم و امیدوارم هر کسی دلش بچه میخواد خدا به زودی نصیبش کنه...

بچه واقعا به زندگی رنگ و لعاب جدیدی میده...

زحمت و سختی داره بزرگ کردن و مراقبتش ، ولی شیرینی هاش بیشتر به چشم میاد

....

خدایا فقط ازت یه چیز میخوام : سلامتی و آرامش خودم و خانواده کوچیکم و بقیه عزیزانم

آمین