مدت هاس حرف های روزانه ام را شب ها مرور میکنم و به خودم قول میدهم فردا بنویسمشان.
اما آن فردا هنوز از راه نرسیده!
به اندازه یک کتاب حرف ناگفته دارم. اما نمیشود نوشت...
دل و دماغش نیست ...
نمیدانم از شیرین کاری های خاصه یک سالگی دردانه ام بنویسم یا از روزمرگی های بهار و تابستانم...
از مرور مداوم خاطرات زندگی بنویسم یا از خط و خش هایی که گاهی آدم ها بر روحم میکشند...
این روزها آفتاب تابستان پوست را می سوزاند و اوضاع مملکت دل را...
برق دندان گرگ های انسان نما چشم را کور میکند و صدای خرد شدن استخوان فقرا ، گوش را کر...
مائی که جز این دو دسته نیستیم ، نشستیم و نگاه میکنیم فقط!
کاری از دستمان برنمی آید ... که ای کاش می آمد...