اواخر بهمن...

در ذهنم ماه های سال هر کدام یک رنگی دارند... مثلا اسفند و فروردین سبز و زلالند... اردیبهشت رنگ بهشت است، دنیای رنگ، صورتی، زرد، بنفش، سبز و قرمز...

خرداد تا مهر نارنجی و گرم است...

خلاصه که  بیشترشان رنگ های شاد و دلپذیر دارند ...

اما...  

آبان و آذر و دی سیاهه سیاهند... دودی و شلوغ و پر ترافیک و پر غصه...

هر سال آبان که میشود ، غم عالم روی دلم مینشیند که چطور 4-3 ماهِ پیش رو شب های بلند، سرد و  تاریک را بگذرانم...

واقعا دلم میگیرد...

مخصوصا دم غروب ها دمق هستم ... بهانه میگیرم و با کوچکترین تحریک میزنم زیر گریه...

...

سالهای قبل با بافتنی و فیلم و آشپزی و ... بالاخره یک جوری میگذراندم ...

امسال اما ...

وای که چه بد گذشت به من ... چه بد...

حال جسمی و  روحی که هر دو خراب بود، پاییز و زمستان هم تشدیدش میکرد...

خدا رو شکر که دارد تمام میشود...

از ماه بهمن که تغییر در طول روز حس میشود، روحیه ام بهتر و بهتر میشود کم کم...

از محل کار که بیرون می آیم تا غروب یک ساعت مانده و چه نعمت بزرگیست که تا ساعت 6 عصر هوا روشن است...

بی صبرانه منتظر بادها و باران های اسفند و فروردین هستم...

همان ها که انگار  دنیا را میشویند و زلال میکنند...

این روزها بارها خدا را شکر کرده ام بابت حالت تهوعم که کمتر شده...

کم کم دارم به کارهای عید و فراهم کردن مقدمات عضو جدید خانه فکر میکنم...

میدانم هنوز هیچ اثری از بهار نیست ولی من پرونده زمستان را در دلم بسته ام...

اسفند هم چیزی کم از خود بهار ندارد، بلکه  دوست داشتنی تر است...

 امیدوارم برای همه دوستان و عزیزانم روزهای خوبی رقم بخورد...

شکر به داده و نداده ات...

خانم همسایه روبه رویی مان تقریبا هم سن و سال خودم و مادر یک پسربچه سه ساله است...

با اینکه اهل رفت و آمد با همسایه نیستم، ولی با این خانم سلام و علیک و اندک رابطه ای داریم. شاید دو سه ماه یکبار اگر موقعیت هر دو جور باشد در حد چند دقیقه همدیگر را ببینیم.

خانم همسایه کم حرف و خجالتی و نجیب است و با اینکه فاصله درهای ورودیمان از 2-3 متر هم تجاوز نمیکند، اما همان چند باری هم  که یه توک (نوک؟) پا به خانه مان آمده با ترس و لرز آمده و مشخص است استرس دارد. البته با شوهرش 4-3 باری به خانه مان آمده اند به مناسبت هایی مثل عیدهای نوروز و همین بار آخر که به خاطر بابا آمدند...

چند سال پیش موقعی که اسباب و اثاثیه می آوردند، دم عید بود و خانم باردار بود و هر بار در آسانسور همدیگر را میدیدم خیلی خجالتی و خاص برخورد میکرد.انگار خودش را پشت آدم ها یا در قایم میکرد و راحت نبود...

ولی کم کم یخش باز شد و همان اوایل سال نو یک شب شوهرش زنگ زد که میخواهیم به خانه تان بیاییم!

عجیب بود ولی آمدند و یک ساعتی نشستند و کمی آشنا شدیم...

بیشتر صحبت های آقا با همسر اخذ اطلاعات در مورد اهالی ساختمان و محله و امنیت و اینها بود...

من و خانم همسایه هم با همان ارتباطات گاه و بیگاه  انگار از هم خوشمان آمد و به دل هم نشستیم  و کم کم همدیگر را بهتر شناختیم و گهگداری حتی درد و دل هم کردیم... هر دو کاری به کار هم نداشتیم و سرک در زندگی هم نکشیدیم و حتی اگر صدای دعوا  یا داد و بیداد از خانه همدیگر را شنیدیم، به روی هم  نیاوردیم...

خانم همسایه تک دختر خانواده است و سه برادر دارد . برادرها و بابایش از آن غیرتی های مثال زدنی هستند. (البته نه از آن قدیمی ها که لُنگ و دستمال در هوا میشکنند که صدایش جماعتی را بترساند. بلکه ظاهری موجه و معمولی دارند ولی تعصبات و باورهایشان غیر معمول است و خیلی غیرتی هستند. به قول خانم همسایه، نمی گذارند پشه نر از کنار ناموسشان عبور کند!! )

گویا خانم همسایه که دانشگاه قبول شده با وساطت بزرگان فامیل و التماس،  اجازه ثبت نام بهش دادند .

ولی به شرطها و شروطها .... یعنی هر ترم در کل مراحل ثبت نام و انتخاب واحد و ... یکی از برادرها همراهش بوده اند و روزهایی که کلاس داشته یکی از برادرها میبرده میرسانده و دم در تو ماشین منتظر می مانده تا کلاس تمام شود و برگرداند به خانه.

و تازه با این وضعیت هم بعد از 4 ترم به خواهرشان گفته اند: خب اگر برای هوس بود، بس بود هر چه خواندی!، بی خیال لیسانس بشو.

ولی با کلی دوندگی و پیگیری، خانم همسایه با کمک مادرش موفق میشود یواشکی یک مدرک معادل کاردانی بگیرد تا زحماتش بی ثمر نماند. به امید اینکه روزی شوهر کند و ادامه تحصیل دهد...

اما ...

دست تقدیر چیز دیگری رقم زد و شوهر خانم همسایه، چیزیست شبیه برادرها و شاید کمی سخت گیر تر...!!!

از آنجا که خانم همسایه بسیار با شخصیت است، تا به حال در مورد خانواده و شوهرهش با بدی و نارضایتی حرفی نزده  و گله ای نکرده و بیشتر در رفت و آمدهایمان  متوجه این مسائل شده ام. هر بار هم که سر درد و دلش باز شود خیلی محترمانه و مختصر و در لفافه می گوید.

 ولی من از چشم ها و نگاه هایش میخوانم حسرتی ته دلش نشسته  که از  آرزوهای سرخورده ریشه میگیرد... آروزهایی که بر دلش مانده و به ثمر نرسیده...

خانم همسایه در این سالهای زندگی مشترک تا به حال تنها بیرون نرفته!

حتی با  جمع های زنانه فامیلی شان هم به شرط و شروط و با اجازه بیرون میرود.

حتی برای خرید به سوپر مارکت هم نمیرود... که به فقط دلیل ترس از شوهرش نیست، بلکه خودش هم دیگر اعتماد به نفس ندارد و از همه چیز میترسد. حتی در روز روشن هم به کوچه نمیرود چون از کارگرهای افغانی ساختمان های نیمه کار و از ماشین ها و موتورهایی که با سرعت عبور کنند و از مردی که در پارک تنها نشسته و سیگار میکشد و ... هم میترسد!

یک بار آن اوایل که به خانه شان رفتم، دیدم پرده ها کیپ بسته است و خانه با نور برق روشن است که خیلی دلگیر و بی روح بود. پرسیدم، آنقدر آفتاب قشنگیست پرده ها را  کنار نمیزنید؟

در حد چند سانتیمتر پرده را کنار کشید بیرون را دید و بعد سریع بست! و گفت: نه همسرم خوشش نمی آید. از پارک روبه رو شاید پیدا باشد داخل خانه...

(ارتفاع پارک تا طبقه پنجم یک ساختمان را میدانید چقدر است؟!)  و ...

موارد این چنینی زیاد است ...

مثلا یک بار که در حال بحث شدید بودند و صدایشان به وضح در هال ما شنیده میشد و خدا  ما را ببخشد که شنیدیم ناخواسته و  آقا به خانم گفت: حق نداری به فلان میهمانی بروی چون پسرخاله ات آنجاست و  باز میخواهد چشمانت را درآورد! و ... و ...

دیشب هم دیدیم سرو صدایی در راهرو می آید . از چشمی در که نگاه کردیم دیدیم آقای همسایه دارند دوربین مدار بسته در مشاعات طبقه مان نصب میکنند. فقط در طبقه ما! دوربینی با زاویه تصویر برداری از در ورودی خانه همسایه! و این در حالیست که ما در کل ساختمان دوربین مدار بسته داشتیم جز در طبقات!

نمیدانم آقا  و خانم همسایه تا کجا میخواهند پیش بروند ...

...

 این را دریافته ام که زندگی های عجیب و غریبی دارند همین آدم های معمولی دور  و برمان...

با نگاهی به باطن زندگیشان تازه میفهمی مثلا یکی از روحیات خودت یا همسرت چه نعمتی بارارزش است که خدا به تو داده و تا حالا نمیدانستی...

پروردگارا به داده و نداده ات شکر...

...

داره تکون میخوره ... دقیقا امروز 5 ماه تمام شد 

دوباره شکر

روزها... یکی یکی ...

از دوران مدرسه و دانشگاه، عادتم بوده یادداشت کنم وگرنه فراموشم میشده...

تقوم رومیزی ام پر از خط و دایره و علامت و نشانه است...

خانم همکار با کنجکاوی ماه ها را  ورق میزند و میپرسد:

 (GH-1)  یعنی چی؟

با لبخند میگم: هیچی... بی معنی...

...

و فقط خودم میدانم یعنی:  غربالگری اول...!

....

امروز داشتم روی تقویم حساب و کتاب میکردم...

باورش کمی سخت است که تا آخر این هفته،  5 ماه از داشتنش گذشته ...

5 ماه ؟!

بی شک ، شکستن شاخ غول نیست، همه آنهایی که مادر شده اند گذرانده اند...

ولی یاد بعضی روزها تنم را میلرزاند...

خیلی سخت بوده...

فقط باید تجربه اش کنی تا درک کنی...

و این تجربه با تحمل و رنج به دست می آید...

و در نهایت صبورت میکند...

صبور...

اینم از امشب...

کلید که تو قفل میچرخه، گرمای مطبوعی  از داخل خونه  تاریک به صورتمون میخوره...

برقو روشن میکنم،

نایلون های خرید رو میزاره روی میز آشپزخانه و زیر لب غر و لند میکنه: تاریک میریم، تاریک میایم...

میگم: فصل بدیه ... روزا کوتاس... همش شبه...

حمله سرفه های خشک  که میخواد شروع بشه، میشینم روی صندلی و سعی میکنم سرفه نکنم، اما نمیشه... سرفه شدید چند دیقه ولم نمیکنه...


ولی به خیر گذشت این بار...

وقتی فروکش کرد، لباسامو آروم و بدون اینکه نفسم تند بشه درمیارم...

میخواد آبمیوه بگیره...

میپرسه: لیموشیرین  و پرتقال؟

میگم: نه لیمو خالی...

خوب که آروم میگیرم،پامیشم  لباسامو میریزم روی مبل... مثل هر شب...

عدس پاک میکنم و میزارم بپزه... برنج میشورم و خیس میکنم...

تا نفسم تنگی میکنه میشینم روی صندلی... آب لیمو شیرینم ، تلخ شده ولی ذره ذره میخورم...

مثل پیرزن ها حرکاتم کُند و با ملاحظه اس... خودم میدونم با کوچکترین حرکت تند، اول به سرفه شدید میفتم و بعد تهوع و بعد استفراغ...

و گریه و ضعف...

خونه مرتبه ظاهرا  اما خودم خبر دارم چه خبره درونش... حسابی گردگیری میخواد و من در توانم نیست... این اذیتم میکنه...

روزنامه پهن میکنم روی میز و  مشغول سبزی پاک کردن میشم...

یه دسته ریحون، یه دسته گشنیز، یه دسته ترب، یه دسته شاهی و یه دسته نعنا...

چقدر سبزی پاک کردنو دوست دارم... بهم آرامش میده... بوی گِل، بوی سبزی ها، بوی گذشته ها... بوی مامان و حرفای ریز و ریزمون...  

چند دیقه بیشتر طول نمیکشه... و همش میشه یه ظرف کوچیک...

عدسم نیم پز شده...  با برنج و زیره دَم میکنم...

با حوله میاد تو آشپزخونه یه دوری میزنه و میگه: بوی پلو که میپیچه توی خونه حالِ آدم یه حال خوبی میشه...

میگم: بوی شامپوی تو بیشتر تو دماغمه...

دراز میکشم روی مبل...

 داره اخبار میبینه و با بعضی خبرا یه چیزایی میگه:نچ نچ... نگاه کن چقدر برف اومده اونجا...

آبمیوه ای که خوردم داره اذیتم میکنه...

میگم: اوهومممم...

معده ام میسوزه...

پامیشم میشینم... فایده نداره...

حرف میزنه.... ولی من حواسم نیست...

یه سیب پوست میگیرم و ذره ذره و با ترس و لرز مزه میکنم...

معده ام و اسیدش  اذیتم میکنن...

یه سر به عدس پلو میزنم...

گردو خرد میکنم... کره میندازم تو ماهیتابه... گردو رو باهاش تفت میدم و میریزم روی پلو...

خیار و گوجه و پیاز میشورم و میدم سالاد درست کنه...

یه قاشق شربت معده میخورم...

آروم میشم...

میگه بروکلی هم داریم؟

این مدلی دوست داره ... براش میارم تا خرد کنه تو سالاد...

وسایل شام رو آماده میکنم...

آبغوره و نمک و روغن زیتون و یه کم سس مایونز به سالاد میزنم...

مزه میکنم... عاشق این مدل سالادم با همین چاشنی... با قاطی پلوها خوشمزه میشه... اونم خیلی دوست داره...

سبزی رو از آب میکشم چند بار... یه برگ نعنا رو با ناخنم له میکنم و میگیرم زیر بینیم... چه بوی رمز آلودی داره ...

سبزی رو پهن میکنم روی دستمال و بعد چند دیقه میزارمش تو یخچال تا به قول مامانم پَر بندازه...

نگام به شیشه ترشی میفته... دلم ضعف میره برای ترشی اما به خاطر معده ام نمیتونم بخورم...

...

میگه گرسنه امه...

شام میارم...

خیلی آروم و با احتیاط میجوم غذامو...

چقدر خوشمزه اس به نظرم...

اما خیلی جلو خودمو میگیرم 10 تا قاشق بیشتر نخورم...  

گرسنه پامیشم از سر میز ... تو دلم حساب میکنم چند وقته که دیگه سیر و با لذت و آرامش  غذا نخوره ام...

راه میرم تو خونه...

 آروم...  مثلا به هضمش کمک کنم...

چند دیقه بعد دو تا قاشق دیگه میخورم...

 باز راه میرم...

راه میرم...

 سرفه میکنم ...

 آروم راه میرم...

چای میخوره... من نمیخورم...

...

دراز میکشم...

بستنی میخوره... من نمیخورم ...

از ترس معده ام هیچی نمیخورم... کتاب میخونم...

به روی خودم نمیارم ولی معده ام...

 تلویزیون میبینم...

پامیشم میشینم...

معده ام...

مسواک میزنم...

آخر شب موقع خواب میگه: خدا رو شکر امشب بهتر بودی... غذا تو دلت موند...

میگم : خبر نداری اون تو چه خبره...  تهوعم داره شروع میشه...

لیموترش بو میکنم، میرم تو تراس، سرمو بالا نگه میدارم، سیب بو میکنم...

فایده نداره...

فایده نداره...

حال خودمو میفهمم... تسیلم میشم... میرم گوشه حمام میشینم و سرمو تکیه میدم به کاشی ها... منتظرم... 

 اشکم باز راه میفته و زیر لب میگم: خدایا بسه دیگه... بسّه دیگه...

داره تکون میخوره... دست میزارم رو شکمم... تکون میخوره...

میاد درو باز میکنه و برای همدردی  میگه: گریه نکن... درست میشه...

به سختی میگم: برو ... برو بیرون تو رو خدا...

سرمو میگیرم سر توالت فرنگی و ...و...

و...

و...

آشوب درون معده فروکش کرد بالاخره و رمق ندارم حتی از جا بلند شم...

میاد کمک... خجالت میکشم از وضعیتم...

با دست اشاره میکنم بره...

میگه: گریه نکن... چیزی نیست...

تو آینه که نگاه میکنم خودمو نمیشناسم دیگه... سرخ و گریه آلود و درمانده و خسته و تنها...

میگم: خوبم... برو بخواب...

دوش رو باز میکنه و دمای آبو تنظیم میکنه... اشکم تموم نمیشه و زیر لب نمیدونم به کی و چی دارم بد و بیراه میگم و شکایت میکنم...

میگم: برو...

میگه: گریه نکن...

 و میره...

خودمو خشک میکنم...

با حوله میام میشینم روی مبل...

 میگه: خوبی؟

سرمو تکون میدم...

یه تیشرت آبی میاره از تو کشو...

میگم: مشکی بیار... 

 میگه: چقدر مشکی آخه...؟

میگم: تا وقتی درد رفتنش آروم بگیره...

میگه: اینا خرافاته... خودتو داری اذیت میکنی و اون طفلک رو و منو...

سکوت میکنم و نمیخوام بحثی بینمون شروع بشه...

...

....

میگه: هنوز حالت بده؟

میگم: نه خوبم... فقط  گرسنه امه... خسته ام... پوست دلم درد میکنه..

 

میگه: چیزی نخور الان...

میگم : باشه...نمیخورم.... 

میگه: میگذره...

میگم: دیگه توان ندارم تحمل کنم... دارم تموم میشم...

میگه: میخوای بریم دکتر فردا؟

میگم: چه فایده؟

تکون میخوره زیر دستم...

یه لبخند کمرنگ میزنم به تنها دلخوشیم...  

....

...

خونه تاریک میشه...


میخوابیم...


دو تا بُرش کوچیک از امروز صبح...

هر روز صبح ساعت 8 خنده به لب و مشتاق میاد تو اتاقا و با روی خوش سلام و علیک میکنه... با یه دستش سینی بزرگ رو نگه میداره و با اون یکی دست لیوان هر کسی رو میزاره رو میزش...

بخار از چای هاش بلند میشه و عطر دارچین یا هل یا زنجبیل می پیچه تو فضا...

از اتاق بیرون رفتنی، همیشه میپرسه : چیزی نمیخوای بابا؟

منظورش از "چیزی" ، خرما یا بیسکوئیت یا نباته"

بچه ها دوستش دارن، بسکه مودب و تمیز و محبوبِ این مرد...  ولی گاهی بعضیا باهاش بد حرف میزنن ، دستوری و با تحکم... 

ناراحت میشم...

سن و سال پدرامونو داره ، گناه داره...

من حتی دلم نمیاد بهش بگم  این روزا دیگه برام چای نیاره. میدونم خیلی میخوره تو ذوقش...

تازگیا نمیتونم بوی چایی هاش رو تحمل کنم، دلمو بهم میزنه،...  تا میره بیرون، میرم لب پنجره و بازش میکنم. سر و صدای خیابون شلوغ هجوم میاره تو و هوای سرد میخوره تو صورتم... حالم خوب میشه...

یه نگاه به دور و بر میکنم و چاییمو از طبقه ششم، خالی میکنم تو باغچه!

خیالم راحت میشه...

بعدش برمیگردم سر میز... پر از کاغذ و پرونده اس... پر از کار... کارایی که تمرکز میخواد.

چیزی که الان اصلا ندارم!

گوشیمو باز میکنم، تلگرامم  پر از پیام نخونده اس... حتی از دو سه روز پیش!

 نخونده میتونم حدس بزنم تو چه گروه هایی چه مطالبی میزان...  جوک و روانشناسی و کلیپ و عکس  صبح بخیر و شب و به خیر و ...

هر چی هست حوصله شو ندارم و نمیخونم فعلا...  فقط پیام خواهرمو باز میکنم که در مورد بابا نوشته...

جواب مینویسم براش...

یاد مهمونی امشب میفتم.

از اون مهمونی های خشک و رسمی که باید تمام مدت سیخ بشینی و لبخند روی لبت باشه و چشمات بازه  باز باشه و پاهات روی هم افتاده باشه و کم غذا بخوری و مراقب حرکاتت باشی و کلا راحت نباشی ...

...

فکر کنم دارم سخت میگیرم...

 ولی واقعا شرایطم خوب نیست! جسمی و روحی...

حتما دو سه بار تهوع مجبورم میکنه از جام بلند بشم و برم تو هوای آزاد...

حتما حال بابا رو میپرسن و برام خیلی سخته درموردش حرف بزنم...

ولی هیچ جوری نمیشه نرم... نمیشه...

اونوقت جواب مامانشو چی بدم؟!

چند تا خاطره شیرین!!! از ذهنم عبور میکنه و بی خیالِ نرفتن میشم...

...

یه کم بعد پیام میدم به آرایشگرم تا هر موقع بیدار شد  ببینه و وقت بهم بده...

سریع جواب میده و میگه اگه میتونی همین اول صبح بیا تا سرم خلوته...!

فکر نمیکردم بیدار و تو سالنش باشه این موقع!

برگه مرخصی یک ساعته پر میکنم و میدم به منشی...

خیابون شلوغه...  پر از ماشین و موتور، اما اکثر مغازه ها بسته اس...

کارکنای کم سن و سال میوه فروشی بزرگ حاجی ارزونی (که از همه جا گرون تر میده)، دارن تند تند میوه ها رو میچینن و سر و سامون میدن. توت فرنگی های درشت رو تو ظرفای یه بار مصرف کوچیک چیدن و روش سلفون کشیدن...

به خودم میسپرم که برگشتنه حتما بخرم...

به نظر من میوه ای خوشمزه تر  و خوشگل تر از توت فرنگی وجود نداره... حتی این  بیمزه های گلخونه ایش.

تو کوچه فرعی که میپیچم و از هیاهوی خیابون دور میشم، سرمو از تو کاپشن بیرون میارم و نگاهی به دور و بر میکنم... آسمون دو روزه ابریه... پریشب بعد از ساعت ها بارندگی، مه قشنگی تهرانو گرفته بود تو خودش...

در سال شاید یک بار فقط تهران این شکلی بشه...

اینستا پر از عکس مه بود... 

....

همینطور که پیاده میرم، عمیقا لذت میبرم از این هوا... هوای ابری و سرد...

اگرچه... میگن آلوده اس!!!

کوچه خیلی خلوته... ساختمونای بلند و ساکت از بارون پریروز شسته شده و تمیزن...  درختای بدون برگ با پشت زمینه آسمونِ سفید و ابری، چقدر قشنگ و زلال به نظر میرسن...

...

به سالن که میرسم، خودش تنهاس و داره چای و بیسکوئیت میخوره...

مثل همیشه ترگل ورگل و مرتبه، موهاش بلونده، مژه هاشو کاشته و پُر، ناخن ها کاشته  و لاک قرمز جیغ زده، صورتش آرایش داره و مثل همیشه خوش برخورده...

 دو سه ساله که میرم پیشش ولی باهاش صمیمی نمیشم. با اینکه چند بار اون سعی کرده ولی من مقاومت کردم.

معمولا سرگرم کار که میشه ، حرفایی میزنه که واقعا لزومی نداره گفتنش...

میگه از زندگی مشترکش خیری ندیده و از شوهرش جدا شده، واسه همین همیشه از مردها بد میگه و غر میزنه...

از سبک زندگیش خوشم نمیاد، اونقدر که مراقب سگش هست، مراقب دخترش نیست!!!

یه کمم فضوله، زیاد میپرسه... و این کارشو دوست ندارم .

صورتشو به صورتم خیلی نزدیک میکنه تا یه مو رو خوب ببینه!

بوی سیگارش اذیتم میکنه...

نفسمو حبس میکنم تا برگرده عقب تر...

میگه : چرا تازگیا دیر به دیر میای؟

میگم: همینجوری...

منتظر توضیح بیشتره... میگم: حوصله درد ندارم...

میگه: دستم درد داره؟

میگم: خب بالاخره... آره دیگه...

میگه : نه یه چیزیت هست.... نیست؟

میگم: نه... ... خوبم...

میگه: حالتت عوض شده!  فکر میکنم حامله ای!

میگم: جدی؟ نمیدونم!

میگه: نیستی؟

چشمامو میبندم ... شایدم اخمام میره تو هم...

اونم ساکت میشه...

یکی از  کارکناش از راه میرسه...

خدا رو شکر با اون گرم صحبت میشه...  یکی دیگه شونم میاد...  

...

نمیدونم چرا دوست ندارم بدونه...

شاید چون دو تا از کارکنای اون آرایشگاه مشکل نازایی دارن و بارها دیدم که پشت سر حامله ها با حسرت خاصی حرف میزنن...

نمیدونم... حس خوبی ندارم که بفهمن...  

کارش که روی صورتم تموم میشه، میپرسه کار ناخن نداری؟

یه نگاه به ناخن هام میکنم و میگم: وقت دارن؟

میگه: آره عزیزم...

میشینم پشت میز ناخن کار...

دختر دانشجوی شهرستانی ایه که پاره وقت اونجا کار میکنه و کارشم خوبه... بار اول که دیدمش  چقدر ساده و خجالتی و معصوم بود... الان اما... کلی تغییر کرده ظاهرش و به راحتی از دوست پسراش حرف میزنه تو جمع و...

یه جوری گارد سکوت میگیرم که خودش میفهمه حوصله خالی بندی هاشو ندارم...

...

دستامم مثل صورتم مرتب میشن و حس خوبی بهم میدن...

وقتی خداحافظی میکنم، ته دلم میدونم که دیگه هیچوقت برنمیگردم به سالنشون!!!

و میزنم بیرون...  

خوشبختانه هنوز وقت دارم...

مسیر دورتر رو برای برگشت میرم...

ته کوچه، از پارک محلی میشه میون بُر زد...

هیچکس تو پارک نیست...

نفس عمیق میکشم و بازدمشو شکل بخار میدم رو به آسمون...

یه آدامس نعنایی میندازم گوشه لپم ...

به چشمم قشنگه همه چیز...

و من چقدر این روزها با لحظه های تنهاییم بیشتر خوش میگذره بهم...

تنهای تنها که نه... با همون موجود کوچولو...

تا میشینم روی نیمکت، یه لحظه تو دلم یه حس خیلی خفیف مثل باز شدن حباب میاد ...

لبخند رو لبم میشینه... اصلا قند تو دلم آب میشه از این حس.. تا حالا شده سه بار

نم نم ریز بارون شروع میشه...

پامیشم و راه میفتم...

باید برگردم...

فرو میرم تو کاپشنم...

حاجی ارزونی شلوغه... اما از توت فرنگی مگه میشه گذشت