-
هر چه بادا باد...
یکشنبه 18 آذر 1397 08:56
انگار دارم از طوفان میگذرم... شایدم الان آرامش قبل از طوفانه... هر چی هست امیدوارم عاقبت مون به خیر باشه تشخیص نمیدم چی خوبه و چی بد! دیگه نمیخوام خوب باشم... دیگه نمیخوام کوتاه بیام دیگه برام مهم نیست کسی ناراحت بشه یا نشه ... مگه چند بار دنیا میام که بخوام مطابق میل کسی دیگه زندگی کنم؟ پس هر چه بادا باد... ***...
-
نشد که بشه...
شنبه 6 مرداد 1397 12:37
-
مُهر سکوت...
سهشنبه 19 تیر 1397 09:55
مدت هاس حرف های روزانه ام را شب ها مرور میکنم و به خودم قول میدهم فردا بنویسمشان. اما آن فردا هنوز از راه نرسیده! به اندازه یک کتاب حرف ناگفته دارم. اما نمیشود نوشت... دل و دماغش نیست ... نمیدانم از شیرین کاری های خاصه یک سالگی دردانه ام بنویسم یا از روزمرگی های بهار و تابستانم... از مرور مداوم خاطرات زندگی بنویسم یا...
-
ماراتن موفقیت!
یکشنبه 16 اردیبهشت 1397 15:09
ما که تو کار خرید و فروش سکه و دلار نیستیم ولی دائما و به اجبار میشنویم در موردش... تو تاکسی، تو محل کار، تو فروشگاه، تو خیابون، از رادیو ، از فامیل و ... همه در مورد فیلتر شدن تلگرام حرف میزنن و کمپین نصب نکردن اپلیکیشن های وطنی راه انداختن... همه در مورد آخرین تصمیم ترامپ درباره برجام حرف میزنن... بعضیا کمتر و بعضیا...
-
12 سال پیش
دوشنبه 10 اردیبهشت 1397 10:26
اومدم امروزُ ثبت کنم ... 12 سال پیش در چنین روزی من و همسر ساعت 2.5 ظهر تو یه محضر کوچیک با یه جمع خانوادگی، پیمان زندگی مشترکمونو بستیم و از اون روز با همیم... پارسال همچنین روزی تنها بودم به خاطر مشغله کاری... امسال هم نیست... سرش حسابی شلوغه و چند روزیه رفته ماموریت... ولی خب من دیگه تنها نیستم. یه مرد کوچولو تو...
-
هستین؟
چهارشنبه 4 بهمن 1396 13:57
بعد مدت ها سلام هنوز کسی از اینجا رد میشه ؟ یا به تاریخ پیوستم
-
چوب خط ...
شنبه 16 اردیبهشت 1396 16:36
مثل اسفندِ، مثل پنجشنبه اس ، مثل آخرین سحر و افطار ماه رمضان ، مثل شب آخرین امتحانِ ، مثل خیلی از یکی مونده به آخرهاس... ماه نهم بارداری یه طعم خاص داره، یه حس خاص... یه انتظار شیرینه... وقتی تو مطب دکتر تاریخ قطعی زایمان مشخص میشه و میایی بیرون، حساب و کتاب میکنی ببینی چند روز دیگه مونده تا روز موعود... هر شب موقع...
-
چرا کمرنگ؟؟
سهشنبه 12 اردیبهشت 1396 13:17
یه سلام اردیبهشتی انشاله که حالتون خوبه و ایام به کامتون شیرین میگذره... امروزم قصد نوشتن نداشتم ، فکر میکردم دیگه کسی سر نمیزنه به اینجا. ولی وقتی کامنت ها رو خوندم، دیدم بی معرفتیه که سکوت کنم... یه وقتایی هست که دلم میخواد بنویسم. پر از حرفم... حرفای گفتنی... ولی میترسم که دوباره یه آشنا پیدام کنه و یواشکی سرک بکشه...
-
فصل جدید...
یکشنبه 27 فروردین 1396 09:38
سلام. انشاله که حالتون خوبه و تو این بهار زیبا و بارونی و پر از گل، روزهای خوشی رو سپری میکنید. حداقل 7-8 بار تصمیم گرفتم بیام یه پست بذارم اما میبینم حرف خاصی برای گفتن نیست. با پایان تعطیلات و شروع روزهای کاری دیگه همه برگشتن به زندگی روتین، ما هم نیز... بعد از یه مسافرت و پشت سر گذاشتن یه مریضی سخت برگشتم سر کار......
-
اولین پست 96
شنبه 5 فروردین 1396 16:33
سلام به همه دوستای عزیزی که اینجا رو میخونن... دوستایی که تو سال 95 سر راه هم قرار گرفتیم و باعث شدن من برگردم به دنیای وبلاگی... امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون خوش . اول از همه روز زن و روز مادر رو تبریک میگم ... امیدوارم مادرهای زمینی عزیز عمر بلند و باعزت داشته باشن و مادرهای آسمونی هم از بهشت دعاگوی ماهایی باشن...
-
سرخوشی اسفندی
یکشنبه 15 اسفند 1395 16:09
قبلنا که یه سری وبلاگ رو مرتب دنبال میکردم و میدیدم از وقتی باردار شدن همش دارن در مورد نوزاد و جنین و بارداری مینویسن، خوشم نمی اومد و تو دلم میگفتم این وبلاگ هم دیگه جذابیتی نداره برام... حالا خودم همینطورم. هر بار میام بنویسم ، ناخودآگاه یه مطلبی در مورد بارداری به ذهنم میرسه و بقیه مسائل روزمره زندگیم به نظرم برای...
-
حسش نیست...
یکشنبه 8 اسفند 1395 11:23
دیروز از پنجره آشپزخونه که کوچه رو نگاه میکردم ، اکثر خونه ها پتو یا قالیچه شسته بودن و پهن کرده بودن تا خشک بشه... مثل قدیما و خونه پدری مون ... عید ها حتما شست و شوی فرش و پتو و... داشتیم. اصلا اگر همه چیززززز شسته نمیشد مامان عیدش عید نمیشد. دو-سه هفته ای کل خونه مون بهم ریخته بود در حدی که جای نشستن نداشتیم. چقدرم...
-
اسفند...
یکشنبه 1 اسفند 1395 15:02
به چشم من اسفند دوست داشتنی ترین ماه سال است... مثل پنج شنبه هایی که به مراتب از جمعه شیرین ترند، اسفند هم از فروردین و نوروز شیرین تر است... دلت میخواهد ذره ذره بگذرد که زود تمام نشود... کافیست سر بچرخانی و اطراف راموشکافانه نگاه کنی... همه چیز باهم دلبری میکنند... هنوز نرگس های شیرازی از سر چهار راه ها جمع نشده، که...
-
گربه طور...!
شنبه 30 بهمن 1395 16:54
از صبح دو سه بار این صفحه سفید را باز کرده ام ولی افکارم روی یک موضوع خاص متمرکز نشده که بنویسم... بی حالم و خوابالوده... گربه طور! از آن وقت هاست که دلم یک رختخواب نرم و گرم میخواهد و خوابی عمیق و طولانی از سر بی خیالی و سرخوشی... ترجیحا آفتاب داغ پشت پنجره هم بتابد به تنم... شاید مثل یکی از روزهایی که تنها بودم و...
-
کمی درد و دل...
دوشنبه 25 بهمن 1395 15:25
وقتی ازدواج کردم21 ساله بودم و به تنها چیزی که فکر نمیکردم بچه بود. دو سه سال که گذشت، کم کم زمزمه هایی از مادر و اطرافیان میشنیدم ولی اصلا گوشم بدهکار نبود و یک هوای دیگر در سرم بود. دنبال کار و درس و سفر و اینجور مسائل بودم. همسرم هم مثل خودم... 5-6 سال به همین منوال گذشت... تا اینکه به خودم آمدم و دیدم دست روزگار...
-
اواخر بهمن...
شنبه 23 بهمن 1395 11:07
در ذهنم ماه های سال هر کدام یک رنگی دارند... مثلا اسفند و فروردین سبز و زلالند ... اردیبهشت رنگ بهشت است، دنیای رنگ، صورتی ، زرد، بنفش ، سبز و قرمز ... خرداد تا مهر نارنجی و گرم است... خلاصه که بیشترشان رنگ های شاد و دلپذیر دارند ... اما... آبان و آذر و دی سیاهه سیاهند... دودی و شلوغ و پر ترافیک و پر غصه.. . هر سال...
-
شکر به داده و نداده ات...
شنبه 9 بهمن 1395 14:36
خانم همسایه روبه رویی مان تقریبا هم سن و سال خودم و مادر یک پسربچه سه ساله است... با اینکه اهل رفت و آمد با همسایه نیستم، ولی با این خانم سلام و علیک و اندک رابطه ای داریم. شاید دو سه ماه یکبار اگر موقعیت هر دو جور باشد در حد چند دقیقه همدیگر را ببینیم. خانم همسایه کم حرف و خجالتی و نجیب است و با اینکه فاصله درهای...
-
روزها... یکی یکی ...
یکشنبه 3 بهمن 1395 10:17
از دوران مدرسه و دانشگاه، عادتم بوده یادداشت کنم وگرنه فراموشم میشده... تقوم رومیزی ام پر از خط و دایره و علامت و نشانه است... خانم همکار با کنجکاوی ماه ها را ورق میزند و میپرسد: (GH-1) یعنی چی؟ با لبخند میگم: هیچی... بی معنی... ... و فقط خودم میدانم یعنی: غربالگری اول...! .... امروز داشتم روی تقویم حساب و کتاب...
-
اینم از امشب...
سهشنبه 28 دی 1395 15:27
کلید که تو قفل میچرخه، گرمای مطبوعی از داخل خونه تاریک به صورتمون میخوره... برقو روشن میکنم، نایلون های خرید رو میزاره روی میز آشپزخانه و زیر لب غر و لند میکنه: تاریک میریم، تاریک میایم... میگم: فصل بدیه ... روزا کوتاس... همش شبه... حمله سرفه های خشک که میخواد شروع بشه، میشینم روی صندلی و سعی میکنم سرفه نکنم، اما...
-
دو تا بُرش کوچیک از امروز صبح...
سهشنبه 7 دی 1395 14:21
هر روز صبح ساعت 8 خنده به لب و مشتاق میاد تو اتاقا و با روی خوش سلام و علیک میکنه... با یه دستش سینی بزرگ رو نگه میداره و با اون یکی دست لیوان هر کسی رو میزاره رو میزش... بخار از چای هاش بلند میشه و عطر دارچین یا هل یا زنجبیل می پیچه تو فضا... از اتاق بیرون رفتنی، همیشه میپرسه : چیزی نمیخوای بابا؟ منظورش از...
-
بالاخره پایان پاییز - یلدا
سهشنبه 30 آذر 1395 15:17
نمیدونم چرا این روزا گیر دادم به روزهای بچگیم! بعد از خاطره عروسک خارجی، میخوام بازم از بچگیم بنویسم... یادمه وقتی 7-6 ساله بودم، یه شب یلدایی رو من و خواهرم تنها بودیم. مامان و بابا مسافرت بودن و بقیه هم سرشون یه جا گرم بود که ما دو تا تنها مونده بودیم. خیلی هم شب سردی بود و خواهرم که دیروقت از سر کار برگشت، گفت پاشو...
-
عروسک خارجی
یکشنبه 14 آذر 1395 15:48
در مقاطعی از زندگی ، یک موضوع یا مشکل برای آدم از همه چیز مهم تر میشود و فکر را مشغول میکند... دیشب با دیدن یک عکس یاد روزهایی افتادم... روزهایی از بچگی (8-7 سالگی) که فکرم درگیرِ نداشتن یک عروسکی بود که قیافه قشنگی نداشت اما کار خارق العاده ای میکرد. یک پودری روی وسایلش بود که با آب قاطی میکردی و مثل سوپ قاشق قاشق به...
-
تعطیلی
سهشنبه 9 آذر 1395 14:15
باز امروز آلودگی به مرز هشدار رسید ولی هشدار واسه کسایی که بتونن از خونه نیان بیرون! نه ما که باید تحت هر شرایطی بیایم... از وقتی این توت فرنگی سر و کله اش پیدا شده، آلودگی و پارازیت ها و موبایل ها منو خیلی میترسونه ... بعد از اون شوک بدی که بهم وارد شد، یکشنبه رفتیم دکتر و کمی از نگرانیمون کم شد ولی باز تا تست مجدد و...
-
کشفیات
چهارشنبه 3 آذر 1395 15:12
چند ماهی بود که به دنیای وبلاگی سر نزده بودم. هفته پیش ویرم گرفته بود(ینی سوزنم گیر کرده بود) اسم یک گلِ علفی که از دوران بچگی باهاش خاطره داشتم رو پیدا کنم. توی گوگل سرچ کردم و اتفاقی رسیدم به وبلاگی که اصلا هیچ مطلبی از گل علفی من توش نبود ولی آپدیت بود!!!! عجیباً غریبا... مگه داریم؟ مگه میشه ؟ مگه هنوز کسی اینجاها...
-
یه شروع برفی...
سهشنبه 2 آذر 1395 09:14
امروز اولین روز برفی امساله... ساعت 9 صبحِ و من از پنجره ای که روبه رومه هوای هوا رو دارم. دو ساعتی میشه که برف قشنگی داره ریز ریز می باره... و چقدر زیبا واقعا... دلم هوای گذشته ها رو کرد... روزهای زمستونی 6 سال پیش که برای اولین بار وبلاگ نویسی رو شروع کردم... تو وقتایی که سرم خلوت میشد، یه چای میریختم و ریز ریز مزه...