عروسک خارجی

در  مقاطعی از زندگی ، یک  موضوع یا مشکل برای آدم از همه چیز مهم تر میشود و فکر را مشغول میکند...

دیشب با دیدن یک عکس یاد روزهایی افتادم...

روزهایی از بچگی (8-7 سالگی) که فکرم درگیرِ نداشتن یک عروسکی بود که قیافه قشنگی نداشت اما کار خارق العاده ای میکرد. یک پودری روی وسایلش بود که با آب قاطی میکردی و مثل سوپ قاشق قاشق به حلقش میریختی ، بعد عروسک را مینشاندی روی یک توالت فرنگی مخصوص خودش و او لطف میکرد و پی پی میکرد !!!!

و این دیگر آخرش بود! با شکوه ترین اسباب بازی که میشد داشته باشی!!!

 لوکس و خاص بود و در کل فامیل ما فقط یکدانه اش را دختر خاله ام داشت که بابایش از خارژ برایش آورده بود. (خارژ جایی بود که بابای او سالی یکی دوبار برای کار میرفت. )

اوج مسئله هم روزهایی بود که ما به خانه خاله میرفتیم. با چنان لذت و تعجب و حرارتی دور دختر خاله ام جمع میشدیم و التماس میکردیم که یک بار دیگر به این موجود خارق العاده سوپ بدهد تا ما چشممان به جمال پی پی مبارکش روشن شود!!! (منظور از ما، من و 4 تا دختر و پسر همسن در فامیل است)

ولی او با کمال بی رحمی این جلمه را میگفت: نخیر! نمیشه! باطریش تموم میشه!

و ما را از اتاقش بیرون میکرد و حتی نمیگذاشت حتی یک بار دست به عروسکش بزنیم!

فردای آن روز با چه آب و تاب و غروری برای همکلاسی های مدرسه تعریف میکردم که چنین موجود عجیبی در اتاق دختر خاله ام هست و نه تنها به او دست میزنم بلکه باهاش بازی هم میکنم!!!!

اگرچه با منطق کودکانه ام هیچوقت از مامان بابا همچین عروسکی را طلب نکردم ولی این حس خواستن و نداشتنش مدتی همراهم بود ... منطق نخواستنم این بود که چون بابای من خارژ نمیرفت، قطعا نمیتوانست از این عروسک ها بیاورد! و حتی اگر هم خارژ میرفت باز هم  آن را برایم نمیخرید، چون به گفته دختر خاله ام آن عروسک خیلیییییییییی گران بود...

!!!!!

نمیدانم احمق بودم آن روزها؟ یا این حس خواستن کاملا به جا بوده؟

که به نظرم کاملا به جا بوده است.

...

یادم نیست که چه مدت ذهنم درگیرش بود ولی دوره عروسک خارجی کوتاه بود...

 و خوب خاطرم مانده که بعد از مدتی دختر خاله با شلختگی هر چه تمام، موهایش را کنده بود و صورتش را خودکاری کرده بود و چشمانش را درآورده بود.

 و حتی یک بارهم  کتک مفصلی خورده بود چون از سوپ عروسک به خواهر نوزادش داده و او حالش بد شده و ...

.....


چند سال بعد، من هم صاحب عروسک خارژی شدم که پی پی نمیکرد ولی از قدرت خدا!  کوکش میکردی و او برایت آواز میخواند و میرقصید! و این مالکیت کاملا بر حق و منطقی بود چون بابا خارژ رفته بود و آن را برای من آورده بود!!!!!

ولی کمی دیر!

بدبختانه دیگر من در حال ورود به روزهای خاص بلوغ بودم و دلم  اصلا عروسک خارژی نمیخواست و جذابیتی هم برایم نداشت.  اما با سلیقه هر چه تمام تر عروسک را تا سال ها بالای کمد صحیح و سالم نگه داشتم و بعدها هدیه دادمش به یک دوست کوچولو...


میخواهم بگویم  گاهی "خواستن ها" سال به سال رنگ عوض میکند...

مادربزرگ خدابیامرزم یک جمله ای میگفت: آن موقع که دندانش را داشتم، آهنش نبود! حالا که دندان ندارم، آهن آورده اند...

و بارها شاید در زندگی اتفاق بیفتد که آهن و دندان همزمان نباشند...  

همیشه یک چیزهایی ته دل آدم ها هست که مدام ذهن را درگیر میکند .

 یا به هدف میرسی یا فراموش میشود یا دیر میرسی...

مثل عروسک خارجی من که خیلی دیر رسید...

نظرات 2 + ارسال نظر
آبگینه دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 04:08 ب.ظ http://abginehman.blogfa.com

چرا قدیما این مدلی بودن بچه ها
تو فامیله ما هم بودن بچه هایی که یه اسباب بازی خاص داشتن و دیگه اصلا جواب سلامت رو نمیدادن
خوبه دل کندی از عروسک خارژی من بودم نگهش میداشتم

خسیس بودن مثل دختر خاله من
جذابیتی برام نداشت واقعا...

هلیا دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 11:56 ق.ظ

اخی بعد یه مدت یه نوشته ی خوب خوندم روحم شاد شد
واقعا چه بچه های خوبی بودیم که در عین خواستن بیان نمیکردیم . وای از بچه های حالا. میگه از زیر سنگم شده باید واسم بخری. خارژ مارژ سرشون نمیشه

ممنون هلیا جان.
ماهامظلوم و قانع بودیم ... .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.