اینم از امشب...

کلید که تو قفل میچرخه، گرمای مطبوعی  از داخل خونه  تاریک به صورتمون میخوره...

برقو روشن میکنم،

نایلون های خرید رو میزاره روی میز آشپزخانه و زیر لب غر و لند میکنه: تاریک میریم، تاریک میایم...

میگم: فصل بدیه ... روزا کوتاس... همش شبه...

حمله سرفه های خشک  که میخواد شروع بشه، میشینم روی صندلی و سعی میکنم سرفه نکنم، اما نمیشه... سرفه شدید چند دیقه ولم نمیکنه...


ولی به خیر گذشت این بار...

وقتی فروکش کرد، لباسامو آروم و بدون اینکه نفسم تند بشه درمیارم...

میخواد آبمیوه بگیره...

میپرسه: لیموشیرین  و پرتقال؟

میگم: نه لیمو خالی...

خوب که آروم میگیرم،پامیشم  لباسامو میریزم روی مبل... مثل هر شب...

عدس پاک میکنم و میزارم بپزه... برنج میشورم و خیس میکنم...

تا نفسم تنگی میکنه میشینم روی صندلی... آب لیمو شیرینم ، تلخ شده ولی ذره ذره میخورم...

مثل پیرزن ها حرکاتم کُند و با ملاحظه اس... خودم میدونم با کوچکترین حرکت تند، اول به سرفه شدید میفتم و بعد تهوع و بعد استفراغ...

و گریه و ضعف...

خونه مرتبه ظاهرا  اما خودم خبر دارم چه خبره درونش... حسابی گردگیری میخواد و من در توانم نیست... این اذیتم میکنه...

روزنامه پهن میکنم روی میز و  مشغول سبزی پاک کردن میشم...

یه دسته ریحون، یه دسته گشنیز، یه دسته ترب، یه دسته شاهی و یه دسته نعنا...

چقدر سبزی پاک کردنو دوست دارم... بهم آرامش میده... بوی گِل، بوی سبزی ها، بوی گذشته ها... بوی مامان و حرفای ریز و ریزمون...  

چند دیقه بیشتر طول نمیکشه... و همش میشه یه ظرف کوچیک...

عدسم نیم پز شده...  با برنج و زیره دَم میکنم...

با حوله میاد تو آشپزخونه یه دوری میزنه و میگه: بوی پلو که میپیچه توی خونه حالِ آدم یه حال خوبی میشه...

میگم: بوی شامپوی تو بیشتر تو دماغمه...

دراز میکشم روی مبل...

 داره اخبار میبینه و با بعضی خبرا یه چیزایی میگه:نچ نچ... نگاه کن چقدر برف اومده اونجا...

آبمیوه ای که خوردم داره اذیتم میکنه...

میگم: اوهومممم...

معده ام میسوزه...

پامیشم میشینم... فایده نداره...

حرف میزنه.... ولی من حواسم نیست...

یه سیب پوست میگیرم و ذره ذره و با ترس و لرز مزه میکنم...

معده ام و اسیدش  اذیتم میکنن...

یه سر به عدس پلو میزنم...

گردو خرد میکنم... کره میندازم تو ماهیتابه... گردو رو باهاش تفت میدم و میریزم روی پلو...

خیار و گوجه و پیاز میشورم و میدم سالاد درست کنه...

یه قاشق شربت معده میخورم...

آروم میشم...

میگه بروکلی هم داریم؟

این مدلی دوست داره ... براش میارم تا خرد کنه تو سالاد...

وسایل شام رو آماده میکنم...

آبغوره و نمک و روغن زیتون و یه کم سس مایونز به سالاد میزنم...

مزه میکنم... عاشق این مدل سالادم با همین چاشنی... با قاطی پلوها خوشمزه میشه... اونم خیلی دوست داره...

سبزی رو از آب میکشم چند بار... یه برگ نعنا رو با ناخنم له میکنم و میگیرم زیر بینیم... چه بوی رمز آلودی داره ...

سبزی رو پهن میکنم روی دستمال و بعد چند دیقه میزارمش تو یخچال تا به قول مامانم پَر بندازه...

نگام به شیشه ترشی میفته... دلم ضعف میره برای ترشی اما به خاطر معده ام نمیتونم بخورم...

...

میگه گرسنه امه...

شام میارم...

خیلی آروم و با احتیاط میجوم غذامو...

چقدر خوشمزه اس به نظرم...

اما خیلی جلو خودمو میگیرم 10 تا قاشق بیشتر نخورم...  

گرسنه پامیشم از سر میز ... تو دلم حساب میکنم چند وقته که دیگه سیر و با لذت و آرامش  غذا نخوره ام...

راه میرم تو خونه...

 آروم...  مثلا به هضمش کمک کنم...

چند دیقه بعد دو تا قاشق دیگه میخورم...

 باز راه میرم...

راه میرم...

 سرفه میکنم ...

 آروم راه میرم...

چای میخوره... من نمیخورم...

...

دراز میکشم...

بستنی میخوره... من نمیخورم ...

از ترس معده ام هیچی نمیخورم... کتاب میخونم...

به روی خودم نمیارم ولی معده ام...

 تلویزیون میبینم...

پامیشم میشینم...

معده ام...

مسواک میزنم...

آخر شب موقع خواب میگه: خدا رو شکر امشب بهتر بودی... غذا تو دلت موند...

میگم : خبر نداری اون تو چه خبره...  تهوعم داره شروع میشه...

لیموترش بو میکنم، میرم تو تراس، سرمو بالا نگه میدارم، سیب بو میکنم...

فایده نداره...

فایده نداره...

حال خودمو میفهمم... تسیلم میشم... میرم گوشه حمام میشینم و سرمو تکیه میدم به کاشی ها... منتظرم... 

 اشکم باز راه میفته و زیر لب میگم: خدایا بسه دیگه... بسّه دیگه...

داره تکون میخوره... دست میزارم رو شکمم... تکون میخوره...

میاد درو باز میکنه و برای همدردی  میگه: گریه نکن... درست میشه...

به سختی میگم: برو ... برو بیرون تو رو خدا...

سرمو میگیرم سر توالت فرنگی و ...و...

و...

و...

آشوب درون معده فروکش کرد بالاخره و رمق ندارم حتی از جا بلند شم...

میاد کمک... خجالت میکشم از وضعیتم...

با دست اشاره میکنم بره...

میگه: گریه نکن... چیزی نیست...

تو آینه که نگاه میکنم خودمو نمیشناسم دیگه... سرخ و گریه آلود و درمانده و خسته و تنها...

میگم: خوبم... برو بخواب...

دوش رو باز میکنه و دمای آبو تنظیم میکنه... اشکم تموم نمیشه و زیر لب نمیدونم به کی و چی دارم بد و بیراه میگم و شکایت میکنم...

میگم: برو...

میگه: گریه نکن...

 و میره...

خودمو خشک میکنم...

با حوله میام میشینم روی مبل...

 میگه: خوبی؟

سرمو تکون میدم...

یه تیشرت آبی میاره از تو کشو...

میگم: مشکی بیار... 

 میگه: چقدر مشکی آخه...؟

میگم: تا وقتی درد رفتنش آروم بگیره...

میگه: اینا خرافاته... خودتو داری اذیت میکنی و اون طفلک رو و منو...

سکوت میکنم و نمیخوام بحثی بینمون شروع بشه...

...

....

میگه: هنوز حالت بده؟

میگم: نه خوبم... فقط  گرسنه امه... خسته ام... پوست دلم درد میکنه..

 

میگه: چیزی نخور الان...

میگم : باشه...نمیخورم.... 

میگه: میگذره...

میگم: دیگه توان ندارم تحمل کنم... دارم تموم میشم...

میگه: میخوای بریم دکتر فردا؟

میگم: چه فایده؟

تکون میخوره زیر دستم...

یه لبخند کمرنگ میزنم به تنها دلخوشیم...  

....

...

خونه تاریک میشه...


میخوابیم...


نظرات 3 + ارسال نظر
هلیا دوشنبه 18 بهمن 1395 ساعت 01:41 ب.ظ

کهای جان. فقط میتونم بگم الهی که زود این تهوعا تموم شه.

بهترم خدا رو شکر هلیا جانم

فنجون چهارشنبه 29 دی 1395 ساعت 08:38 ق.ظ

میدونم دوران سختی رو داری میگذرونی اما تمام تلاشت رو بکن که به خودت روحیه و انرژی بدی ... من لاغرم ولی تو دوران بارداری از گرسنگی اشک میریختم ...
بعنوان پیشنهاد اصلا نزار گرسنه بشی، خورد خورد در حد یکی دو لقمه هی بخور ... از این نون تست ها هم وقتی شکمت خالیه بخور چون اسید معده رو به خودش میگیره و خیلی کمک بود برای من.
اون نی نی به خواست شماها اومده توی دلت ... و همش به این فکر کن که حال و روحیه ی تو مستقیما" روش اثر میزاره و تا اخر عمر هم باهاشه بخاطر هورمون های غم و شادی توی خون ... مثلا" اگه خوشحال و سرزنده باشی یه خوشمزه ی خوش اخلاق تو بغلته و بر عکسش هم صادقه ... حداقل بخاطر اینکه دوران پس از زایمانت با یه بچه بد قلق طرف نباشی به این توصیه ها گوش کن ... هی خوشحالی و امید بریز توی دلت ...
از حال پدرت منو باخبر کن ... الهی که همه بیمارها شفا پیداکنن .

فنجون بانوی عزیز خودت گذروندی و میدونی چه وضعیتیه... پس فقط ممنون از همدردی و همراهیت و پیشنهادت... حتما نون تست رو امتحان میکنم .امیدوارم جوابگوی این وضعیت فعلی باشه.
نی نی رو با عشق و عطش زیاد خواستیم و قدمش روی چشمامه ... امیدوارم در حقش کوتاهی نکنم و حداقل به خاطر اون خوددار باشم...

آبگینه سه‌شنبه 28 دی 1395 ساعت 04:39 ب.ظ http://Abginehman.blogfa.com

سلام زهره جان.خداروشکر خودت و نی نی صحیح و سالمین
ای جان نی نی تو دلت تکون خورده. این مژده رو بهت بدم که حالت تهوع بعد تکون خوردن نی نی تموم میشه. روزای خوش همزیستی تو و نی نی در راهه
زهره جان سس مایونز جز پرهیزهات نیس؟
ان شاالله غم دلت برطرف شه و روزهات شاد باشه عزیزم
من همیشه بعد نمازصبح واسه خانمای باردار که میشناسم دعا میکنم از دوستای وبلاگیم تو و الی جز دعاهام هستین. پس خوب مراقبه نی نی جونمون باش عزیزم

سلام آبگینه عزیز و مهربونم. نی نی تکون میخوره جدیدا ... بیشتر و بیشتر ... تهوع کم شده خدا رو شکر ولی اینو فهمیدم که با تموم شدن یه وضعیت، یه عارضه جدید دیگه شروع میشه که گفتنش شاید اینجا زیاد خوشایند نباشه... اما یکی دو تاش رو میگم که متوجه منظورم بشی... اسید معده ام زیاد شده به شدت و رفلاکس های شدید و ...
... به عبارت بهتر بگم هر دم از این باغ بری میرسه ...
ولی خدا رو شکر هزاران بار و من راضیم به رضای خدا و با علم به همه این مسائل نی نی خواستم و ناشکری هم نمیکنم. سالها من سس مایونز و کره و خامه نخوردم و حالا گاهی خیلی که هوس کنم کمی استفاده میکنم. صد در صد خوردنی مفیدی نیست ولی گاهی وقتا آدم هوس میکنه و ...
متشکرم از محبتت و از کامنت خصوصیت خیلی زیاد
بسکه مهربونی به فکر خانومای بارداری . با الی عزیز هم از وب شما آشنا شدم و دنبالش میکنم. آبگینه جان شما فصل جدید رو تو دنیای وبلاگی برای من باز کردی، هم انگیزه وبلاگ جدید رو بهم دادی و هم انگیزه خوندن و پیدا کردن دوست جدید...
متشکرم ازت یه دنیا و از صمیم قلب برات آرزو میکنم به آرزوهای دلت برسی.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.