بالاخره پایان پاییز - یلدا

نمیدونم چرا این روزا گیر دادم به روزهای بچگیم!

بعد از خاطره عروسک خارجی، میخوام بازم از بچگیم بنویسم...

یادمه وقتی 7-6 ساله بودم، یه شب یلدایی رو من و خواهرم تنها بودیم.

مامان و بابا مسافرت بودن و بقیه هم سرشون یه جا گرم بود که ما دو تا تنها مونده بودیم.

خیلی هم شب سردی بود و خواهرم که دیروقت از سر کار برگشت، گفت پاشو حاضر شو بریم خرت و پرت بخریم.

فقط یه مغازه میوه فروشی اون اطراف باز بود و تقریبا هیچ میوه ای نبود که بشه خرید! جز چند تا دونه کیوی سفت و نرسیده به اندازه گردو!

(با اینکه مثل الان هندوانه و انار مُد نبود، ولی باز ما فکر میکردیم حتما باید یه میوه خاص بخوریم و اونایی که تو یخچال داریم، مخصوص امشب نیست!)

کیوی (که اون موقع تازه اومده بود تو ایران) رو  با قیمت گرون خواهرم خرید و بعدشم دو تا پفک نمکی خریدیم و رفتیم خونه...

یادمه شام با هم املت درست کردیم و بعدش مثلا میخواستیم تنقلات یلدایی بخوریم...

چه تنقلاتی آخه!؟

هیچی...

سر فریزر و ذخایر مامان نرفتیم!!!

فکر کردیم خیانت به خانواده اس اگه بریم مثلا آجیل یا برگه زردآلو یا لواشک برداریم و تنهایی بخوریم! یه همچین ابله هایی بودیم من و خواهرم!

 کیوی ها رو  هم که نشد حتی پوستشون بگیریم از بس سفت بود مثل سنگ!

همون پفک نمکی رو خوردیم فقط!  

تلویزیون ها هم دو تا کانال بیشتر نداشت 1 و  2  .

که  اونم تا 12-11  شب برنامه داشت و بعدش تموم ...

خونه شد سکوت مطلق... و چه بد و طولانی گذشت اون شب... یادم نمیره...

بعد از اون سال دیگه از شب های یلدا خاطره پررنگی ندارم چون احتمالا یا تنها نبودیم یا اگرم بودیم، بد نگذشته  بهمون.

 تااااا یلدای 93

شب یلدای 93 هم من و بابای توت فرنگی تنها بودیم و به طرز مرموزی هیچ خبری از هیچچچ کس نبود!

دوتایی شام خوردیم و سور و سات مخصوص شب یلدا رو چیدیم رو میز ولی به هیچی لب نزدیم.

فاز نمیداد تنهایی...

بی روح و بد گذشت بهمون، شما فرض کن دلخوری و بحثی هم بینمون بوده که اینقدر سرد گذشته...

...

فرداش کاشف عمل اومد که کل فامیل دعوت بودن خونه یه لُعبت الملوکی که از قضا اون لعبت با ما زیرپوستی اصطکاک داشت و فقط ما رو دعوت نکرده بود گویا!

جوری تابلو این کارو کرده بود که مهمونای حاضر ناراحت شده بودن که چه حرکت زشتی!  

این کار اونم تو شب یلدا......

و لعبت هم فرموده بودن: یادمون رفته اونا رو دعوت کنیم!...

جالبه !

..................

میخوام بگم اینجور شب ها باید یه بزرگتر و بزرگواری باشه که همه رو بگیره زیر پر و بالش...  

به دور از هر کینه و غَرَض ورزی، همه رو دور هم جمع بکنه و با روی باز و دل خوش چند ساعتی رو بگذرونن تا طعم گَس تنهایی رو کسی نچشه...

...

امشب شبی نیست که تنها بودن زیاد خوشایند باشه...

مخصوصا تو این سال های اخیر که مردم به جشن های باستانی مثل چهارشنبه  سوری و یلدا و... بیشتر اهمیت میدن و پررنگ تر برگزار میکنن...

اینجور شبا لحظه های تنهایی کند تر و سنگین تر میگذرن و هر کی تنها بمونه فکر میکنه چقدر در حقش نامردی شده و مظلوم واقع شده...

....

 

امشب ما مهمونی دعوتیم و تنها نیستیم.

ولی ته دلم به یاد خیلی ها هستم... اونایی که تو بیمارستان ها ، آسایشگاه ها، خونه ها، و هر جایی که الان به ذهنم نمیرسه تنها هستن... 

 امیدوارم هیچکس یا هیچ کسانی تنها نمونن و اگرم تنها بودن حداقل بهشون خوش بگذره...

تنهایی لزوما تک نفره بودن نیست، گاهی یه خانواده هم تنها و بی کس می مونن...

یلدا تون خوش

امسال پاییز سخت و شاید تلخی رو گذروندم...

خیلی تلخ...

تلخی ای به طعم ترسِ لحظه به لحظه نداشتنِ بابا...

تلخی ای به طعم چند ماه مریضی و حالِ بد خودم...

تلخی ای به طعم افسردگی های شبانه و غروب های پاییزی دلم...

و خوشحالم که بالاخره تموم شد پاییز و تا یکی دو ماه دیگه بالاخره بوی بهار میاد...

زمستون هم کاش زود میگذشت...

نظرات 3 + ارسال نظر
هلیا دوشنبه 6 دی 1395 ساعت 08:09 ب.ظ

منم از شانس هر دفه یلدا رو همسر شیفته. فقط یه سالی ولایت بودیم و تو جمع خانواده. وگرنه بقیه اش تو بی حاصلی و بی خبری گذشته
یلدای گذشته ات مبارک عزیزم. انشاله زمستون خوبی داشته باشب و تنور دلت گرم باشه

بی حاصلی و بی خبری رو خوب اومدی
ممنون هلیا جان. امیدوارم شما هم زمستون آروم و خوبی پیش رو داشته باشی

فنجون شنبه 4 دی 1395 ساعت 02:25 ب.ظ http://embrasser.blogfa.com

سلام. من تا امروز هیچ وقت فکر نکردم شب یلدا یا چهارشنبه سوری حتما باید جایی یا با جمعی باشم ... از این بعدبهش نگاه نکرده بودم ...
اگه انقدر برات مهمه، پیشنهاد میدم خودتون با نزدیکانتون یه برنامه بزارین جلو جلو، مثلا" هر مناسبت خونه یکی ... البته دیگه کسی از یه خانم حامله انتظار پذیرایی نداره ، بعدشم که نی نی دار شدی بازم انتظار ندارن، رفتتتت تا یکی دو سال دیگه :)))

اگرچه آدمی هستم که با تنهایی هم خیلی حال میکنم و بهم بد نمیگذره ، ولی از تنها موندن تو اینجور شبا زیاد حس خوبی ندارم البته دلایلی دارم که گفتنش اینجا بی فایده اس
...

آبگینه شنبه 4 دی 1395 ساعت 12:29 ق.ظ http://Abginehman.blogfa.com

آخی تو و خواهرت خیلی طفلکی بودین اون سال
واقعا چطوری روشون شد شمارو دعوت نکنن و بگن یادمون رفت؟ مطمئن باش یه جا نتیجه اینکارشونو میگیرن
زهره جان خیلی قلب رئوفی داری من اصلا به یاده کسایی که ممکنه تنها بمونن نبودم

الان ولی کلی از کارامون که یاد میکنیم ، میخندیم
نمیدونم والا، من اصلا روم نمیشه از این کارا بکنم و اصلا چرا بکنم ؟
نه بابا قلب رئوف کجا بود، چون خودم این بلا سرم اومده، یادم مونده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.