هستین؟

بعد مدت ها سلام

هنوز کسی از اینجا رد میشه ؟

یا به تاریخ پیوستم

چوب خط ...

  مثل اسفندِ، مثل پنجشنبه اس ، مثل آخرین سحر و افطار ماه رمضان ، مثل شب آخرین امتحانِ ، مثل خیلی از یکی مونده به آخرهاس...

ماه نهم بارداری یه طعم خاص داره، یه حس خاص... یه انتظار شیرینه...

وقتی تو مطب  دکتر تاریخ قطعی زایمان مشخص میشه و میایی بیرون، حساب و کتاب میکنی ببینی چند روز دیگه مونده تا روز موعود...

هر شب موقع خواب حساب میکنی ببینی چند روز دیگه مونده تا...

تا مامان بشی... تا حاصل 9 ماه زحمت و انتظارت رو ببینی...

تا میوه دلت رو تو آغوش بگیری...  

ببینی چه شکلیه... صداش چه جوریه... در اغوش کشیدنش چه حسی داره...

هی میری تو اتاقش نگاه میکنی به وسایلش...

انگار میخوای مطمئن بشی ابر رویا نبودن...

شاید نیمه های شب که دلت ضعف میره و به سختی از تختت میای پایین ، اول بری در یخچالو باز کنی... یه میوه بزاری گوشه لپت... بعد  تو تاریکی یواش یواش و سنگین بری تو اتاقش... برای بار دهم  که نه برای بار صدم لباسای کوچولو رو برداری نگاه کنی، ببوسی ، تو بغلت فشار بدی و تصور کنی بازوهای کوچولوش چه جوری از توی این آستین بیرون میزنه...

بوی لطیف شامپو ها و پودرش  ببرتت وسط عالم مادری...

کم کم اشکت میاد... از سر شوق...  

سرتو میگیری بالا... با خدا حرف میزنی... شُکرش میکنی ... و حرف میزنی ...

...

تو ماه آخر همه چیز یه رنگ دیگه اس...

همه چیز...

روزها زودتر میگذرن...

سختی ها به سختی قبل نیستن... اما زودرنج تر از قبل شدی... تُرد و شکننده...

واسه همین تنهایی رو دوست داری... دنیای شیرین خودت و اون موجود توی شکمت رو با هیچ جمعی عوض نمیکنی...

اگرچه صبورتر شدی و تحملت بیشتر شده...

تو ماه آخر گاهی توی آینه به خودت نگاه میکنی...

 زیباتر از قبل به نظر میرسی... 

معصوم تر...

پاک تر...

و شاید اون بهشتی که میگن، داره ساخته میشه زیرپاهات...

داری کم کم میرسی به یه لحظه مقدس...

و یه جایگاه خاص...

...

چوب خطت یه روز یه روز پر میشه و کم کم حس دلتنگی میاد سراغت...

دلتنگ روزهایی که هنوز تموم نشدن ولی دارن میگذرن...

مثل روزهای آخرِ حضور مسافر عزیزی که هنوز هست ولی میدونی که داره برای همیشه میره از پیشت...

ماه آخر بارداری حس غریب و شیرینیه...

 

...

خدایا ،

خودم و خانواده ام رو به تو می سپرم ...

فقط به تو...

چرا کمرنگ؟؟

یه سلام اردیبهشتی 

انشاله که حالتون خوبه و ایام به کامتون شیرین میگذره...


امروزم قصد نوشتن نداشتم ، فکر میکردم دیگه کسی سر نمیزنه به اینجا.

ولی وقتی کامنت ها رو خوندم، دیدم بی معرفتیه که سکوت کنم...


یه وقتایی هست که دلم میخواد بنویسم. پر از حرفم... حرفای گفتنی...

ولی میترسم که دوباره یه آشنا پیدام کنه و یواشکی سرک بکشه تو زندگیم...


دوست داشتم بیام و بنویسم که چند روز پیش سالگرد عقدمون بود  ولی به تنهایی گذشت به خاطر مشغله کاری همسرم.

بنویسم که امروز  وارد نه ماهگی شدم و واقعا  باورم نمیشه که هشت ماه رو گذروندم...

بنویسم که  همین روزا وسایل چوبی توت فرنگی رو میارن و دیگه سرگرم چیدن اتاقش میشم.

بنویسم که چقدر نگرانم برای روزهای بعد از به دنیا اومدنش و اینکه چه کسی میخواد بیاد پرستاریمو بکنه و...

بنویسم  از حالا دلتنگم  برای محل کارم و همکارام و روزهایی که دیگه خونه نشین میشم...

بنویسم چقدر این روزهای اردیبهشتی و نم بارونی،  دوست دارم بزنم به کوه و دشت و دمن ولی شرایطش نیست...


بنویسم و بنویسم...

خلاصه اونقدر حرف دارم، اونقدر گاهی دلم میخواد بنویسم که فقط خدا میدونه...

 

ولی... تجربه 7-8 سال  وبلاگ داشتن و پیدا شدن سر و کله آشناهایی که یواشکی میخونن و حرف و حدیث درست میکنن، باعث میشه خودمو سانسور کنم ...


حالا شاید با خودتون بگید تو که نمیخواستی بنویسی چرا دوباره وبلاگ درست کردی؟

 

دلیلشو واقعا نمیدونم ...

شاید یه جور کشش و علاقه پنهان ولی قوی به نوشتن باعث شد...

شاید اون حس غریب و خاصی که دنیای وبلاگی داره بازم منو اینجا کشوند ،

شایدم فقط با خوندن وبلاگ شماها تحریک  و تشویق شدم ...

به هر حال، دلیلش مهم نیست...


من هستم حتی اگر کمرنگ...


روزهای زیبای اردی بهشتی گوارای وجودتون.

امیدوارم هر لحظه اش بهتون خوش بگذره و لذتشو ببرید با دلخوشی...

فعلا

فصل جدید...

 سلام.

 انشاله که حالتون خوبه و تو این بهار زیبا و بارونی و پر از گل،  روزهای خوشی رو سپری میکنید.

 حداقل 7-8 بار تصمیم گرفتم بیام یه پست بذارم اما میبینم حرف خاصی برای گفتن نیست.

با پایان تعطیلات و شروع روزهای کاری دیگه همه برگشتن به زندگی روتین، ما هم نیز...

بعد از یه مسافرت و پشت سر گذاشتن یه مریضی سخت برگشتم سر کار...

مسافرت بد نبود اما برای شرایط من که دیگه تقریبا سنگینم و به استراحت بیشتری نیاز دارم، یه کم خسته کننده بود. سفر ما به منطقه گرمسیری بود و  بعد از برگشت، بدنم  نتونست خودشو تطبیق بده با این تغییر ناگهانی دما و کم آورد...

 اذیت شدم و هنوزم استرس باهام هست که نکنه مریضیم برگرده و این روزا که تقریبا همه با لباس های بهاری و نازک میگردن، من یه ژاکت بافت یا بارونی باهام هست.

به طور کلی به نظرم دوران بارداری فقط باید با استراحت و آرامش و تغذیه مناسب  بگذره. نه هیچ فعالیت اضافه  دیگه ای ، نه میشه مهمونی داد و نه سفر رفت و ...

اونایی که با تجربه بودن کاش به من اینو گفته بودن...

....

بگذریم... به هر حال به خیر گذشت خدا رو شکر و جون سالم به در بردیم من و توت فرنگی.

 

از حالا دیگه یه جورایی جدی تر باید دنبال آماده سازی مقدمات ورودش باشیم.

خرید های باقیمونده و جابه جایی یه سری وسایل اتاق و ...

باید کم کم برای خداحافظی با محیط کاری آماده بشم و چقدر هم که برام سخته این موضوع... سال هاست عادت کردم به اینکه شاغل باشم ولی خب چاره ای نیست...  فصل جدیدی تو زندگیم شروع شده و مستلزم تغییرات بزرگیه...

خیر باشه انشاله...

 امیدوارم همه کسانی که الان باردارن ، با آرامش و سلامتی نوزادهای سالمی به دنیا بیارن و این روزها براشون به آسونی بگذره...

...

 کمی شلوغم این روزها... اگر دیر به دیر میام نگرانم نشین دوستای عزیز...

هستم همین حوالی ...

روز خوش

اولین پست 96

سلام به همه دوستای عزیزی که اینجا رو میخونن... دوستایی که تو سال 95 سر راه هم قرار گرفتیم و باعث شدن من برگردم به دنیای وبلاگی...  امیدوارم حالتون خوب باشه و دلتون خوش.

اول از همه  روز زن و روز مادر رو تبریک میگم... امیدوارم مادرهای زمینی عزیز عمر بلند و باعزت داشته باشن و مادرهای آسمونی هم از  بهشت دعاگوی ماهایی باشن که از وجودشون بی بهره ایم...

سال نو مبارک...، بهار مبارک...انشاله که امسال براتون سال سلامتی و خیر و برکت و موفقیت های پیاپی باشه...

........

از 15 اسفند به بعد همه چیز افتاد رو دور تند و اینقدر نشد بیام بنویسم که حرفای نگفته ام یخ کرد و از دهن افتاد...

روزای آخر سال همه مشغول بدو بدو هستن. ما هم تا چهارشنبه 25 اسفند سرکار بودیم و سرمون شلوغ بود... عصرش هم رفتیم برای اولین بار خیابون گردی عید!

یه سری خرده ریز مختصر که تو لیستم بود و هدیه برای پدر و مادر همسر و بقیه کسایی که میخواستیم خریدیم و رفتیم شام بخوریم که یه جورایی کوفتمون شد... شایدم من زیادی حساسم... اینقدر دست فروش و بچه های قد و نیم قد آویزون شدن و التماس کردن که اشک من دراومد و همسر هم حالش گرفته شد... احساس عذاب وجدان میکنم و از خودم بدم میاد اینجور مواقع...

بگذریم... حرف خوب بزنیم اول سالی

 پنجشنبه 26 اسفند صبح زود پاشدم قرمه سبزی گذاشتم و یه لیست کارای کوچولو برای همسر نوشتم و چسبوندم روی یخچال و صبحانه خوردم و رفتم آرایشگاه...

با دیدن وضعیتم مدیر سالن زیاد معطلم نکرد و جای یکی از وقت کنسلی هاش ، کارمو راه انداخت. دستش درد نکنه... حدود سه ماه بود دست به صورتم نزده بودم و کلی تغییر کردم و خوشم اومد از خودم...

ناخن و اپی و خلاصه هر کاری داشتم تو همون سالن  انجام دادم و ظهر که برگشتم خونه همسر پلو رو هم پخته بود...

جای شما خالی ناهارو که زدیم، افتادیم به جون خونه و آخرین تمیزکاری های اساسی رو انجام دادیم و هفت سین امسالمون رو پهن کردیم و منتظر شدیم تا مهمونامون بیان...

یکی از دوستای خانوادگیمون خیلی وقت بود  که میگفت میخواد بیاد خونه مون و منم امشب دیگه دعوتشون کردم . شب خوبی بود... بعد شام داشتیم با خانومه تو آشپزخونه حرف میزدیم که یهویی دیدم جیغ زد و دستشو گذاشت روی دلم... نگو توت فرنگی تکون خورده بود و از روی لباس مشخص شده بود و خانومه هم ذوق فراوون ...

خودشون نی نی ندارن و نمیخوان فعلا بیارن چون دارن مهاجرت میکنن و میخوان برن اونور آب نی نی بیارن...

....

خلاصه این از پنجشنبه...

جمعه هم تا نزدیکای ظهر به خواب گذشت. البته من که خواب درست و حسابی ندارم شبا و از صبح زود مشغول جمع کردن چمدون سفر بودم... اما همسر انگار میخواست خستگی یک سالشو از تن بیرون کنه...

وقتی بیدار شد حاضر بودم و اونم یه دوش گرفت ونزدیک ظهر راهی شدیم...

بین راه هم یه بار برای ناهار و یه بارم کنار یه مزرعه که مملو از شکوفه بود توقف کردیم ...

بالاخره با لمس و استشمام بوی شکوفه ها مزه  بهار رو حس کردم و انتظارم تموم شد برای اومدن بهار و تموم شدن زمستون تلخ پارسال...

سال تحویل و روزای اول رو به خاطر رسومات و به خاطر بابا بیشتر به دید و بازدید گذروندیم و بالاخره دیروز به خونه برگشتیم و امروزم سر کار هستیم...

امیدوارم به همه شما هم خوش گذشته باشه و مابقی تعطیلات روزای خوبی پیش روتون باشه...

تا هفته آینده خدانگهدار...